Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۴/۰۴
  • ۰۳/۰۳/۱۹

در ستایش موسیقی کردی

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۳۶ ب.ظ

با "ت" درباره موسیقی صحبت می‌کردیم و او می‌گفت بعضی موسیقی‌ها تو را به خانه وصل می‌کنند، خانه نه به معنای مکان فیزیکی آن که به معنی جایی امن و پر از آرامش و مهر.
بعدتر طولانی با هم به موسیقی‌هایی گوش کردیم که به قول او وصل‌کننده بودند. تمام مدت به لبخند عمیق و شور او نگاه می‌کردم و فکر کردم موسیقی وصل‌کننده برای من چیست؟ اصلا تا الان دقت کرده‌ام یا نه؟
تمام آن روز در برابر این سوال بی‌جواب بودم، به موسیقی‌های محبوبم گوش کردم ولی هیچکدام آنی نبود که " ت" می‌گفت.
روزهای بعدتر آن‌قدر شلوغ بودم که فقط به موسیقی گوش می‌کردم تا صداهای ذهنی‌ام کم شود و یاد " ت" نبودم تا امروز؛

روزهایی که دلتنگ و خسته هستم، به موسیقی‌هایی پناه می‌برم که هیچ درکی از زبان‌شان ندارم؛ روسی، عبری، پرتقالی و ...
شنیدن این موسیقی‌ها لزوما حالم را خوب نمی‌کند بلکه ذهنم را درگیر کشف واژه‌ها و حدس زدن داستان می‌کند و یادم می‌رود قبل‌تر چه احساسی داشتم.
امروز سراغ موسیقی رفتم که " پ" هفته گدشته برایم فرستاده‌بود، حسن زیرک.
فکر می‌کردم شبیه همه موسیقی‌هایی است که زبان‌شان را بلد نیستم ولی به جایی پرت شدم که انگار تمام مدت دنبال آن بودم، همان وصل‌کننده‌ای که "ت" می‌گفت.

من هیچ‌وقت به کردستان سفر نکردم، دوست و فامیل کرد نداشتم و کوچک‌ترین کلمه‌ای از زبان‌شان بلد نیستم ولی امروز تمام مدت به موسیقی کردی گوش می‌کردم و احساس وصل بودن داشتم، احساس سبک شدن.
نمی‌دانم این خاصیت موسیقی کردی است یا من فقط چنین احساسی داشتم.
از صبح طولانی به موسیقی کردی گوش می‌کنم و قلبم آرام است و اشک‌هایم جاری و به کردستان فکر می‌کنم.
این اتصال عمیق به کردستان و موسیقی و فرهنگ و افسانه‌هایش شاید نشانه آن باشد که در جهان قبلی کرد بود و بخشی از این قبیله شگفت‌انگیز.

  • Mavi

داستان آشپزخانه

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۵۸ ب.ظ

جذاب‌ترین قسمت هر خانه برای من آشپزخانه است؛
آشپزخانه‌ها بیشتر از هرجای دیگری عادت‌ها، علایق و جهان ساکنان خانه را نشان می‌دهند. روزهای زیادی به تماشای آشپزخانه مشغول شدم و سعی کردم داستان هرکدام را در ذهنم مجسم کنم.
همین شیفتگی به تماشای آشپزخانه‌ها باعث شد با دیدن پروژه عکاسی اریک کلین پرلبخند شوم.

اریک کلین در آمستردام به سراغ عکاسی از آشپزخانه‌ها، نه دکور که فضای داخلی یخچال و کابینت، رفته و مجموعه جذابی خلق کرده.
هر عکس انگار دروازه ورد به جهان یک خانواده و شنیدن داستان‌ها باشد.

 

 

 

 

 

  • Mavi

تنهایی

جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۳:۴۵ ب.ظ

شگفت است، پرسه زدن در مه!
هر سنگی و هر بوته ای تنهاست،
هیچ درختی، درخت دیگر را نمی بیند،
همه تنهایند.

زندگی برایم پر فروغ بود
آن گاه که جهانم پر از یاران بود؛
اکنون دگر مه فرو افتاده است،
دیگر هیچ چیز به دیده در نیاید.

براستی خردمند نیست
آن که تاریکی را نشناسد
تاریکی ای که پیوسته و آهسته
او را از همگان جدا می سازد.
شگفت است، پرسه زدن در مه
زندگی انزوایی ست.

هیچ کس، هیچ کس را نمی شناسد
همه تنهایند.

 

هرمان هسه

  • Mavi

برای درخت بلوط روسی

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۳۴ ب.ظ

میم عزیز
مدت‌ها است صحبت نکردیم و دلتنگ کلمات پر از مه تو هستم.
آخرین باری که صحبت کردیم، نوشته‌بودی خوب و امیدوارم این خوبی ادامه‌دار باشد و پرلبخند باشی.

دیشب خواب تو را دیدم؛
روی پله‌های ورودی دانشکده ادبیات نشسته‌بودیم و تو حرف می‌زدی، شاید درباره دمیان که در خواب هم همراهم بود.
صبح که بیدار شدم، احساس کردم از خلسه بیرون آمدم، احساسی که بعد از هربار هم‌صحبتی با تو داشتم.

این روزها که دوباره دمیان می‌خوانم، زیاد به تو فکر می‌کنم که شبیه ماکس دمیان هستی؛
همان‌قدر عمیق در عین ساده بودن، همان‌قدر دوست‌داشتنی و عجیب.
هم‌صحبتی با تو همیشه وسوسه‌انگیز بوده که شبیه قدم زدن در لابیرنت است و شوریدگی روحم را رفع می‌کند و نشانه‌های آن طولانی همراهم هست.
برایم نوشته‌بودی تمرین بد بودن همیشه کار اشتباهی نیست و این روزها که بیشتر از قبل درگیر جهان پیچیده آدم‌ها شدم، بد بودن را تمرین می‌کنم و عجیب است که همه‌چیز ساده‌تر شده و حتی انگار آدم‌ها بیشتر به من احترام می‌گذارند.
این اتفاق غم‌انگیزی نیست؟ حس می‌کنم هست.

هربار هم‌صحبتی با تو شبیه قدم‌زدن طولانی است که سبکی روح به همراه دارد و من با کمتر آدمی این حس را تجربه کردم و این روزها دلتنگ دوباره تجربه کردن آن هستم.
 

  • Mavi

مادرانگی از جنس هدی

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۰۲ ب.ظ

از 18 سالگی آخرین نقشی که برای خودم تصور می‌کردم، مادری بود؛
با خودم نتیجه‌گیری کرده‌بودم که مادری سخت‌ترین وظیفه دنیا است، هر اشتباهی که بکنی تا مدت‌های طولانی پاک نمی‌شود و حتی ممکن است دامن چند نسل دیگر را بگیرد، که باید خودت آدم خوبی باشی و در سلامت روانی کامل تا بتوانی به آن فکر کنی، که باید در محیط خوبی باشی تا به آن فکر کنی.
هنوز هم همین فکر را می‌کنم، هرچند با سختگیری کمتر.
با این همه هربار هدی و دخترش را می‌بینم، هربار مادرانگی‌های او را می‌بینم، وسوسه میشم این نقش را تجربه کنم.
هدی شبیه مادرهای اینستاگرامی نیست که همیشه مرتب باشد، بهترین وسایل و اسباب‌بازی‌ها را در اختیار داشته‌باشد، نه؛
هدی شاید شبیه هیچ مادری نباشد جز خودش.
مادرانگی هدی برای دخترش تجربه‌های زیاد و کشف کردن‌های دلچسب دارد.
هدی و دخترش روزهای زیادی را به تماشا و لمس انواع حشرات و خزندگان و حیوانات می‌گذارنند، روزهای زیادی انواع مایعات و جامدات را مخلوط می‌کنند تا نتیجه نهایی را ببینند و روزهای زیادی را بلند بلند کتاب می‌خوانند و نقاشی می‌کنند و طولانی می‌خندند.
طوری‌که هرکسی به آن‌ها نگان می‌کند، پر از شوق می‌شود.
نمی‌دانم بعدتر در معرض مادرانگی قرار می‌گیرم ولی اگر قرار گرفتم، ترجیح می‌دم شبیه هدی باشم.

  • Mavi

در جدال با ساز

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۴۶ ب.ظ

امروز به اصرار خواهرم اتاق‌هایمان را عوض کردیم و از بعدازظهر ساکن دورترین قسمت خانه‌ام.
این قسمت از خانه دنج و خلوت است و پر از سکوت، چیزی که روحم را آرام می‌کند ولی خالی از هر نور طبیعی.
و دور از نور بودن برای من ترسناک است، انگار با طناب به جایی بسته‌شده باشم و توان دیدن را از دست داده باشم.

از بعدازظهر بارها به خودم گفتم موقتی است، سعی کردم خودم را با کتاب خواندن و گوش کردن به موسیقی شرقی مشغول کنم ولی نشد و چیزی روی قلبم سنگین باقی ماند.
ولی چیزی هست که این سنگینی را رفع می‌کند، که مطمئنم روحم را آرام می‌کند ولی نمی‌توانم سراغش بروم که از انجامش می‌ترسم؛
آخرین باری که ساز زدم، هشت سال قبل بود. با اشتیاق سراغ آن رفتم و شیفته ساز زدن بودم ولی جایی بین شلوغی‌ها گم شد و بعدتر همه‌چیز را فراموش کردم و ساز را هم گوشه اتاق خواهرم گذاشتم تا امروز؛
امروز بعدازظهر تا وارد اتاق شدم، آن را دیدم و لبخند زدم. وسوسه شدم سراغش بروم و امتحان کنم که شاید چیزی یادم مانده باشد ولی نتوانستم، ترسیدم.
من از بلد نبودن می‌ترسم، از اشتباه زدن نت‌ها.

حالا ساز بالای تخت شبیه ترازویی برای سنجش اراده من است. کی تسلیم می‌شوم را نمی‌دانم.

  • Mavi

کلاس زبان واقعی چه شکلی است؟

يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ب.ظ

گوگل را باز می‌کنم و در سرچ باکس می‌نویسم آموزش زبان انگلیسی به کودک و نوجوان؛
تصاویری رنگی با انواع اسباب‌بازی و وسایل کمک آموزشی، کلاس‌های پرنور پر از نقاشی و کاردستی، معلم‌هایی خندان نشان داده‌می‌شود.
در بخش فیلم‌ها هم بچه‌هایی که بدون حتی یک غلط انگلیسی صحبت می‌کنند.
این عکس و فیلم‌ها در اینستاگرام غلطت بیشتری دارد.
در اکثر کلاس زبان‌های واقعی ولی خبری از این‌ها نیست؛

از سال 98 تا الان در موسسات مختلفی بودم و درس دادم و ممتحن بودم و آبزرور کلاس بقیه بودم، با استادهای زیادی در ارتباط بودم و با اطمینان می‌گویم که خیلی از ما معلم‌های زبان هیچ شباهتی به معلم‌های اینستاگرامی نداریم و اصلا بدترین آدم برای تدریس زبان به بچه‌ها هستیم.
ما سرکلاس کودک و نوجوان می‌رویم، نه بخاطر علاقه، چون موسسات اعتقاد دارند شروع تجربه تدریس باید با سطح پایین باشد.
ما سرکلاس کودک و نوجوان می‌رویم چون بیشترین مخاطب کلاس‌های زبان این رده سنی هستند و برای درآمد بیشتر مجبوریم این گروه سنی را قبول کنیم.
در مناطق کم‌رفاه این شانس را داریم که والدین مدام می‌گویند بچه‌ها را دعوا کنید، اگر درس نخواندند به ما بگویید بدون آن‌که دنبال دلیل باشیم.
در مناطق مرفه‌تر، در آموزشگاه‌هایی که سخت‌گیری بیشتری دارند، جلسات اول، ترم‌های اول با شور و شوق سرکلاس می‌رویم و بعد از مدتی همه شور و اشتیاق دود می‌شود.
ما معلمی می‌شویم که اکثر اوقات در کلاس فارسی حرف می‌زند، خلاقیت زیادی ندارد، درس می‌دهد و می‌رود.
خودمان هم زودتر از هرکسی متوجه بی‌روحی کلاس می‌شویم ولی به روی خودمان نمی‌آوریم چون خلاقیتی که در کلاس‌های اینستاگرامی هست با حقوق آموزشگاهی تناسبی ندارد و رقابت آن‌قدر زیاد شده که مدام می‌گوییم شکست می‌خوریم و راضی می‌شویم به آموزشگاه.
ما با پوست‌کلفتی و از سر علاقه به زبان یا بیکاری یا امید به فردای بهتر ادامه می‌دهیم بدون آن‌که بدانیم در واقعیت چه تعداد زیادی را از زبان متنفر کرده‌ایم.

از اولین‌باری که برای ابزرو کلاس همکارم رفته‌بودم این حرف‌ها در ذهنم آمد تا امروز بعد ازظهر که برای ابزرو کلاس همکاری دیگر رفته‌بودم؛
کلاسی کم‌نور و شلوغ که بچه‌ها فارسی حرف می‌زدند، معلم کم‌حوصله‌ای داشتند که فقط می‌خواست به بودجه‌بندی برسد و به خواسته بچه‌ها توجهی نداشت و تنها ابزارش منفی بود.
تمام یک ساعت و نیم سعی کردم مشتاق به نظر برسم و خمیازه‌هایم را پنهان کنم ولی نتوانستم و در نهایت زودتر از بچه‌ها از کلاس رفتم.

من لزوما معلم خوبی نیستم ولی سعی کردم تا حدی که می‌توانم جای بچه‌ها بشینم و تدریس کنم و کمتر حوصله‌سربر باشم.
روزهایی که با چنین کلاس‌هایی مواجه می‌شوم، تصمیم می‌گیرم مستقیم به آدم‌ها بگویم یا حداقل تلاش بیشتری کنم که شبیه آن‌ها باشم ولی توانم نسبت به سال‌های قبل کم شده و این روزها بیشتر از تدریس فاصله گرفتم و شاید امسال آخرین سال باشد.
ولی دلم می‌خواست با صدای بلند به همه‌ی معلم‌ زبان‌های این چنینی می‌گفتم از کلاس درس دور باشند که شاید آدم‌های دیگری شیداتر بیایند و بچه‌ها را کمتر از زبان متنفر کنند.

  • Mavi

روزنوشت5

شنبه, ۲ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۴۳ ب.ظ

از صبح تا چند ساعت قبل بی‌وقفه به مناجات‌نامه سیامک آقایی گوش می‌کردم و با خودم تکرار می‌کردم شاید این حذف شدن به جای خوبی ختم شود، شبیه مانتراهای بودایی.
تاثیری در آرام شدن قلبم داشت؟
نه خیلی ولی حداقل بوی بد شکست را کم کرد و توانستم دوباره با تمرکز درس بخوانم.

نمی‌دانم این چندمین حذف شدن در این مدت باشد و نمی‌دانم چرا هم‌چنان هرروز بیدار می‌شوم و درس می‌خوانم و دوباره از اول ایمیل می‌فرستم.
این شکلی از امید و خوشبینی است؟
خیال نمی‌کنم.
فکر می‌کنم این دست و پا زدن‌ها از ترس باشد، ترس جا ماندن، ترس گیر افتادن.
همیشه گفتند ترس‌ها به جای خوبی ختم نمی‌شود ولی این ترس شاید در نهایت به نور منتهی شود.

  • Mavi

برای بامداد

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۵ ب.ظ

الف. ب عزیز

بهتر از هرکسی خودت می‌دانی که حتی اگر با هم صحبت نکنیم و دور باشیم، در ذهن و قلبم هستی و این روزها از همیشه پررنگ‌تر شدی و تمام قلبم دلتنگ تو است؛
دلتنگی از خواندن کلمات پل الوار و بعدتر کلوچه لاهیجان سوغات هم‌کلاسی‌ام شروع شد.

فکر کردم خودم را بیشتر غرق کلمات می‌کنم و یادم می‌رود اما نرفت و امشب، اتفاقی آواز تو گوش‌هایم را پررنگ کرد و دلتنگ‌تر شدم؛
گفته‌بودی مدت‌ها است صحبت نکردیم و از هم خبری نداریم و شعری از مشیری را خواندی.

بیشتر از ده بار به صدای تو گوش کردم و دلتنگ‌تر شدم و فکر کردم آخرین‌بار کی صحبت کردیم؟ آخرین بار کی اتفاقات روزانه را تعریف کردیم و یادم نیامد.
غمگین‌تر شدم.
غمگین‌تر شدم بخاطر دلتنگی و بخاطر آدم‌ بزرگ‌هایی که شدیم.

آخرین بار بخشی از منظومه آرش کمانگیر را برایم خواندی و بعدتر ساکت شدیم تا الان، شاید دو سال گذشته، نه؟
چند ماه بعد از آخرین باری که آواز خواندی، برایت نوشتم و بی‌جواب ماند و فکر کردم نباید بنویسم تا امشب، امشب دلتنگی باعث شد بخواهم دوباره برایت بنویسم.

تو قرار نیست اینجا را بخوانی و من قرار نیست شبیه قبل کلمات را برایت بفرستم و طولانی صحبت کنیم ولی دوست دارم بنویسم؛
دوست دارم بنویسم که دلتنگ همکلاسی و هم‌صحبت و معشوق دیوانه‌ام شدم و این روزها بیشتر از همیشه به غر زدن‌ها و آواز خواندن‌های یک‌دفعه‌اش نیاز دارم.
دوست دارم بنویسم دلتنگ هستم ولی نگران نه؛
بارها گفته‌بودم تو شبیه بلوط‌های زاگرس هستی و بوی کرمانشاه می‌دهی، پر از شور زندگی و آوا و رنگ حتی در تلخ‌ترین لحظات.
چیزی در قلبم باور دارد هزاران کیلومتر آن طرف‌تر هستی و روح سرگردانت هنوز پر از شور زندگی است و همین باعث می‌شود هیچ‌وقت نگران نباشم.
ولی دلتنگ هستم.
و کاش فردا صبحی که بیدار می‌شوم، مثل آن شب صدای آواز خواندنت را برایم می‌فرستادی.

  • Mavi

What I want at the moment

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۲۷ ب.ظ

  • Mavi