Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

بوسلمه

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

در افسانه‌های جنوب موجود هولناکی به نام بوسلمه وجود دارد، بوسلمه یا هیولای دریا.
 ماهیگیران اعتقاد داشتند که بوسلمه در شب‌های تاریک به سراغ قایق و کشتی‌ها می‌آید و افراد روی قایق و کشتی را با خود به اعماق دریا می‌برد و هیچ راه فراری از دست او وجود ندارد. روی کشتی و قایق‌ها همیشه انواع طلسم و دعاها آویزان بود تا مانع نزدیک‌شدن بوسلمه باشد. بوسلمه ولی همیشه راهی برای نزدیک‌شدن پیدا می‌کرد.
حالا سال‌ها است که مردم بوسلمه را ساخته‌ی ذهن آدم‌هایی می‌دانند که اسیر تاریکی وهم‌انگیز دریا و خستگی بودند و این روزها بوسلمه تنها داستانی است برای ترساندن بچه‌ها.
من ولی هنوز به واقعی بودن بوسلمه اعتقاد دارم.
من بوسلمه را نه روی دریا که در روزهای سخت زندگی زیاد در کنار خودم دیدم، هر بار به شکلی متفاوت.
 اولین باری که با بوسلمه مواجه شدم، روزهای بعد از مرگ پدربزرگ بود که همه چیز خاکستری و تلخ و بدبو بود و نوری برای ادامه‌دادن روزها نداشتیم. آن روزها کلمات هرمان هسه همان دعا و طلسمی شد که بوسلمه را شکست داد و دوباره نور را برای من به همراه آورد.
بعدتر، هر بار دوستانم را در فرودگاه به یک‌گوشه از دنیا بدرقه می‌کردم، بوسلمه پیدا می‌شد و هر بار صدایش بلندتر بود و از روزهای قبل قوی‌تر به نظر می‌رسید. قصد یک‌باره بردن و غرق‌کردنم را نداشت که آمده بود کنارم بماند و ذره‌ذره غرقم کند. شکست‌دادنش سخت بود ولی دیدن لبخند دوستانم نوری شد تا از او دور شوم.
و حالا بوسلمه دوباره پیدا شده، این بار به شکل افسردگی.
قوی و خشمگین‌تر از همیشه و مصمم است این بار من را غرق کند و اعتراف می‌کنم که راهی برای فرار از چنگ او بلد نیستم.
به ناچار به نوشتن پناه آورده‌ام تا شاید کلمات چاره‌ای در برابر این هیولا باشد، هرچند نمی‌دانم جادوی کلمات توانایی شکست دادن بوسلمه را دارد یا نه.

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۲۶
  • Mavi

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۲۵ ق.ظ

در میان عکس‌های نصرالله کسرائیان از اقوام مختلف ایران، عکسی وجود دارد که من شیفته تماشای آن هستم؛
عکسی از یک زن، پابرهنه نشسته در آستانه در و خیره به دوربین.
زن به دوربین خیره شده و صورتش خالی از هر احساسی است، انگار مدلی باشد که تنها از سر انجام وظیفه در مقابل دوربین نشسته است.

من روزهای زیادی به عکس نگاه کردم و فکر کردم اسم او چیست، اهل کجا است، در آن لحظه چه فکری در سرش بود، در آن لحظه چه احساسی داشت، در آن لحظه چه می‌خواست.
جوابی برای هیچ‌کدام از این سوال‌ها پیدا نکردم ولی روزهای زیادی فکر کردم دلم می‌خواست شبیه این زن باشم؛
روزهای زیادی دلم می‌خواست شبیه این زن بدون هیچ احساس و فکری، بدون هیچ حرفی، بدون ارتباط داشتن با آدمی، تنها به تماشا بنشینم، به تماشای آدم‌ها و حرکات و کلمات‌شان، به تماشای اتفاقات روزمره، به تماشای ساده‌ترین تغییرات.
فقط تماشا کنم و هیچ کاری در مقابل انجام ندهم.

 

بالاترین: پدر عکاسی قوم‌شناسی و مردم‌نگاری ایران با انتشار یک عکس قدیمی،  پرده از عشقی 50 ساله برداشت.

  • ۲ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۲۵
  • Mavi

چرا زندگی را دوست دارم(1)

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۰۳ ب.ظ

رد نور آفتاب روی قالیچه دستباف مادربزرگ

بوی قهوه تازه

برگ سبز کمرنگ و جدید گلدان کوچکم

کلمات ماگدا سابو

موسیقی فیلم زندگی دوگانه ورونیک

تایید شدن اولین مقاله‌ام

لبخند جادوگر شرقی

 

  • ۴ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۰۳
  • Mavi

امید

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ق.ظ

از موهبت‌های بزرگسالی این است که تمام این سال‌ها، بیشتر از تصورم، با اتفاقات بد مواجه شدم و همچنان زنده ماندم؛
شکست‌های فراوان کاری و تحصیلی و عاطفی، خشم و رنجش و از دست دادن آدم‌های دوست‌داشتنی و مهم زندگی، تلاش فراوان برای بقا در میان جهان عجیب آدم بزرگ‌ها و ...
تمام این سال‌ها سعی کردم، با سختی، اتفاقات بد را بپذیرم و غصه‌ی آن را بخورم ولی باز امیدوار بمانم و ادامه بدهم.
تمام این سال‌ها هربار با اتفاق بدی مواجه شدم، به جهان کتاب و موسیقی و فیلم پناه بردم تا قلبم آرام بگیرد و فراموش کنم.
ولی منبع امید و خوشبینی من چیز دیگری بودم، یک مجموعه عکس، مجموعه عکس گیاهان هنگ‌کنگ از مایکل وولف.

گیاهان هنگ‌کنگ بیشتر از هرچیزی من را امیدوار نگه می‌دارد چون میان همه‌ی زشتی خاکستری و شلوغی ناخوشایند و ناامیدی زندگی، سبزینگی را نشان می‌دهد و این جادوی مایکل وولف است.

من روزهای زیادی با خشم و غم به این عکس‌ها نگاه کردم و فکر کردم، زندگی قشنگ نیست اما باید ادامه بدهم تا به این سبزینگی برسم و این روزها بیشتر از همیشه به این عکس‌ها نگاه می‌کنم.
امید برای من شبیه عکس‌های مایکل وولف است و کاش هنوز زنده بود تا برایش می‌نوشتم که آقای وولف عکس‌های شما روزهای زیادی من را از سقوط نجات دادند.

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۴۷
  • Mavi

از ترس و خشم

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۰۰ ب.ظ

اگر غول چراغ جادو واقعی بود و در لحظه جلوی من ظاهر می‌شد و می‌گفت سه آرزوی من را برآورده می‌کند، من قبل از هرچیزی آرزوی نزدیک شدن به تاریخ اول تیر را می‌کردم.

سال قبل، اول تیر قراردادی یک‌ساله با آموزشگاه بستم که رسمی‌تر تدریس کنم و تمام‌وقت در اختیار آن‌جا باشم و فکر کردم این باعث امنیت شغلی من می‌شود و احساس خوبی پیدا می‌کنم.
احساس خوب ولی چند ماه بیشتر دوام نداشت.
من عاشق تدریس بودم و هستم اما تمام این مدت احساس کردم چقدر بالاتر از سطح آموزشگاه تدریس کردم، چقدر پیشرفته‌تر از آموزشگاه هستم و بدون هیچ احساس فروتنی، از همکارانم باسوادتر هستم و چقدر جای اشتباهی ایستاده‌ام.
تمام این‌ها چیزهای خوبی است اگر در قبالش قدردانی و تلاش برای بهبود رضایت شغلی و افزایش درآمد هم بود. تمام مدت رئیس و همکارانم یادآوری می‌کردند من معلم خوبی هستم و مهره‌ای کلیدی برای آموزشگاه ولی تمام مدت شک داشتم واقعی بود یا نه.
مگر نه اینکه وقتی کارمند ارزشمندی داری، باید به درستی قدردانی کنی؟

من هرروز هفته بعدازظهرها، شبیه همیشه با لبخند و انرژی زیاد وارد آموزشگاه می‌شوم و مثل قبل با تمام قلبم تدریس می‌کنم ولی تمام مدت درونم پر از خستگی و خشم است و هیچ کاری برای حل آن از دستم برنمی‌آید جز صبر برای اول تیر.
انگار تمام خشم این چهارسال روی هم جمع شده و یک‌دفعه قصد انفجار دارد. می‌دانم چیزی بیشتر از ترک این آموزشگاه و حتی ترک تدریس به این شکل را نمی‌خواهم اما در عین حال از ترک تدریس و شروع دوباره کاری جدید می‌ترسم. 
من می‌ترسم در کارهای دیگر به این خوبی نباشم.
احمقانه‌است ولی می‌ترسم.

 

  • ۵ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۰
  • Mavi

Like Everyday

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۳۰ ب.ظ

دیروز صبح با دوستی فمنیست درباره زنان و هنر صحبت می‌کردیم، از حضور کمرنگ زنان هنرمند در خاورمیانه تا حضور کمرنگ زنان در آثار هنرمندان در خاورمیانه.
در میان صحبت طولانی صبح، مجموعه عکسی در ذهنم پررنگ شد که فکر می‌کنم از خلاقانه‌ترین پروژه‌های عکاسی با موضوع زنان ایرانی باشد، مجموعه عکسی که خیلی دیده نشده اما می‌توان طولانی درباره آن صحبت کرد.

مجموعه عکس Like Everyday از شادی قدیریان

 

main-img

 

 

main-img

 

 

main-img

 

 

main-img

 

 

main-img

 

 

main-img

 

 

main-img

 

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۳۰
  • Mavi

روزنوشت2

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۳۱ ق.ظ

سرماخوردگی شاید بدترین بیماری دنیا است که انرژی انجام هیچ کاری را برای تو باقی نمی‌گذارد ولی من این روزها از بودنش خوشحالم.
سرماخوردگی این روزها توجیهی برای شرکت نکردن در جلسه اساتید و نرفتن به شرکت و دلیلی برای خاموشی مغزم از افکار پیچیده بوده است.

امروز از صبح موسیقی رقص‌های مجار برامس را با صدای بلند گوش کردم، بدون حس بویایی آشپزی کردم و با خستگی مشق‌های کلاس فرانسه را نوشتم و با خشم برای استادم از اینترنت ایران گفتم و چرا مشق‌هایم دیر به دستم می‌رسد و دیر می‌نویسم و با تمام این‌ احساس‌های متناقض آرامش درونی دارم.

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۱
  • Mavi

واگویه‌های یک نادم

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ

میم بارها برایم نوشته‌بود ما قادر به تغییر بقیه نیستیم، آخرین بار چند روز قبل و در جواب پست قبل بود.

هرباری که میم یادآوری می‌کرد، فکر می‌کردم حتی اگر آن آدم در رنج باشد و به سمت نابودی می‌رود؟ و بین دوراهی گیر می‌کردم و جوابی نداشتم.

دیشب ولی جوابم را گرفتم؛

دیشب فهمیدم حتی اگر آدمی در رنج باشد و به سمت نابودی هم برود، ما توانایی تغییر او را نداریم و هر تلاشی در نهایت به رنج درونی خود ما ختم می‌شود.

از دیشب تا الان نگرانی و خشم و درد زیادی تحمل کردم که می‌توانست اصلأ نباشد ولی حماقت من باعث آن شد.

الان فکر می‌کنم شاید اگر این رنج و از دست دادن را تحمل نمی‌کردم، به این جواب نمی‌رسیدم و در نهایت این رنج ارزش این آگاهی را داشت.

الان چیزی درونم خالی شده، احساس خستگی می‌کنم و احساس می‌کنم نیاز دارم کمی خودخواه‌تر باشم و شاید نیاز به خشم میم تا از این به بعد بیشتر به حرف‌هایش فکر کنم.

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۴۳
  • Mavi

از آشفتگی‌های ذهنی

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۱۲ ب.ظ

دیروز برای جستجوی آدمی و پیدا کردن راه ارتباطی با او دوباره اینستاگرام را نصب کردم.

یادم نبود آخرین بار چه زمانی سراغ آن رفته بودم، شاید یک سال قبل که در جستجوی چیزی بودم که جایی جز اینستاگرام پیدا نمی‌شد و بعد از یک روز از شلوغی‌اش خسته شدم و تمام!
برای من همیشه بیش از اندازه شلوغ بود و تنها راه ارتباطی با آدم‌هایی که هیچ علاقه‌ای به ارتباط و باخبر شدن از هم‌دیگر نداشتیم و تنها از سر شوق روزهای اول همکاری و هم‌کلاسی بودن با هم ارتباط این چنینی شکل داده‌بودیم. 

دیروز قرار بود ایمیل آن آدم را پیدا کنم و دوباره اینستاگرام را ببندم تا سالی دیگر ولی کنجکاوی یا شاید دلتنگی من را وادار به جستجوی دوستی دور و قدیمی رساند و این جستجو به مکالمه‌ای تا ساعت 1 نیمه‌شب و در نهایت تصمیم او به سفر به شهر من و  قرار ملاقات‌مان ختم شد.
همه‌چیز از تصورم سریع‌تر پیش رفت و حالا نمی‌دانم در برابر ملاقات فردا صبح با این آدم باید چه احساسی داشته‌باشم.

از دیدن او خوشحالم که از دوستان خوب من بود و جهان من را می‌شناخت و درک می‌کرد و صحبت با او همیشه حال خوبی داشته.
اما نمی‌دانم احساس خوشحالی و رضایت من در این روزها درست است یا نه.
نمی‌دانم درست است یا نه که پس لرزه‌های اتفاق بد چند هفته قبل هنوز پابرجا است و معلوم نیست تا کجا پیش می‌رود و هر روز بیشتر از قبل متوجه عمیق بودن فاجعه می‌شویم و کاری از دست ما برنمی‌آید جز آشفتگی.
حال مامان هر روز از قبل آشفته‌تر است و آدم مقصر ماجرا سکوت می‌کند و خود را مقصر نمی‌داند و من این میان هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدم و از دیروز احساس شرم دارم که خوشحال هستم و در این روزها با این آدم قرار ملاقات گذاشتم و بی‌صبرانه منتظر ملاقات با او هستم.

تمام این فکرها احمقانه به نظر می‌رسد اما نمی‌توانم مغزم را متوقف کنم که مدام سرزنشم می‌کند؛
- چرا با این آدم قرار ملاقات گذاشتی؟
- چرا خودخواهی و بیشتر پیش مامان نیستی و درگیر مصاحبه‌های شغلی هستی؟ 
- چرا هرکاری نمی‌کنی خوشحال‌تر باشند؟
و هزار چرای این شکلی شبیه موریانه مغزم را سوراخ می‌کند و من نمی‌دانم چه کاری درست است و نه.
فقط کاش راه خاموش کردن مغزم را فقط برای صبح بلد بودم

  • ۱ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۲
  • Mavi