زمانی آدم مذهبی بودم یا شاید هم ادای آدمهای مذهبی را در میآوردم.
روزهای زیادی را در فضای به اصطلاح مذهبی گذراندم تا توصیف آدمها را درک کنم و تحت تاثیر قرار بگیرم ولی بیهوده بود.
سالهای زیادی گذشت و من دیگر آدم مذهبی نیستم. به جز زمانی که سرکار هستم، بیشتر مواقع در خانه هستم و کمتر چیزی مثل سابق احساساتم را به سرعت پررنگ میکند.
دیروز ولی وقتی با گروهی در مسجد قدیمی و تاریخی شهر بودم، احساس متفاوتی داشتم.
مسجد خلوت، ساکت، با بوی حاک و چوب و خالی از رنگ و نور شدید بود.
از بین شلوغی آدمها گوشهای نشستم و دیوارهای خال نگاه کردم و بعد از هزارسال احساس آرامش کردم، احساس کردم قلبم آرام شده و دیگر از شور و دیوانگی عجیب خبری نیست.
شاید غمانگیز است که بسیاری از رویاهایم را فراموش کردم، از همیشه تنهاترم ولی آرامم.
- ۰۳/۰۳/۱۹