در جدال با ساز
امروز به اصرار خواهرم اتاقهایمان را عوض کردیم و از بعدازظهر ساکن دورترین قسمت خانهام.
این قسمت از خانه دنج و خلوت است و پر از سکوت، چیزی که روحم را آرام میکند ولی خالی از هر نور طبیعی.
و دور از نور بودن برای من ترسناک است، انگار با طناب به جایی بستهشده باشم و توان دیدن را از دست داده باشم.
از بعدازظهر بارها به خودم گفتم موقتی است، سعی کردم خودم را با کتاب خواندن و گوش کردن به موسیقی شرقی مشغول کنم ولی نشد و چیزی روی قلبم سنگین باقی ماند.
ولی چیزی هست که این سنگینی را رفع میکند، که مطمئنم روحم را آرام میکند ولی نمیتوانم سراغش بروم که از انجامش میترسم؛
آخرین باری که ساز زدم، هشت سال قبل بود. با اشتیاق سراغ آن رفتم و شیفته ساز زدن بودم ولی جایی بین شلوغیها گم شد و بعدتر همهچیز را فراموش کردم و ساز را هم گوشه اتاق خواهرم گذاشتم تا امروز؛
امروز بعدازظهر تا وارد اتاق شدم، آن را دیدم و لبخند زدم. وسوسه شدم سراغش بروم و امتحان کنم که شاید چیزی یادم مانده باشد ولی نتوانستم، ترسیدم.
من از بلد نبودن میترسم، از اشتباه زدن نتها.
حالا ساز بالای تخت شبیه ترازویی برای سنجش اراده من است. کی تسلیم میشوم را نمیدانم.
- ۰۲/۱۰/۱۷
کار خوبی کردی، خانم ها از آقایون بیشتر به آفتاب احتیاج دارن