Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی

پایان

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۰۴ ب.ظ

اولین‌باری که با وبلاگ آشنا شدم، پانزده ساله بودم؛
سال اول دبیرستان، زنگ آخر، کلاس فناوری یا چیزی به همین اسم.
آن روزها در مدرسه بین آدم‌هایی بودم که همه خوب بودند و معتقد و من بد و غرب‌زده و در خانواده هم آدمی که زیاد سوال می‌پرسد و با بقیه فرق دارد.
احساس عجیب بودن و تنهایی داشتم و آشنایی با وبلاگ دریچه آشنایی با آدم‌هایی شبیه خودم بود و فرصت کشف بیشتر خودم.

تمام این سال‌ها هر اتفاقی افتاد، وبلاگ‌نویسی را حفظ کردم و نوشتم تا خودم را بین کلمات کشف کنم، یادم برود آن بیرون همه به چشم آدم عجیب به من نگاه می‌کنند و کمتر احساس تنهایی کنم.
 تمام این سال‌ها نوشتن کمکم کرد آرام باشم تا امشب؛

امشب طولانی کلمات وبلاگم را خواندم، تمام نظرانی که آدم‌ها برایم نوشته‌بودند و بعد از این‌همه سال فکر کردم خسته شدم و باید بس کنم.
من نه دیگر وبلاگ‌نویس خوبی هستم، با این فرض که قبلا بودم، و نه دیگر وبلاگ‌نویسی و خواندن وبلاگ‌ها احساس عجیب بودن را کمرنگ می‌کند. این‌جا مدت‌ها است کلمات هیجان‌انگیزی نوشته‌نشده و خیال نمی‌کنم مخاطب زیادی هم داشته‌باشد، فقط وجود دارد.

قبل از شروع هر سال جدید، همه می‌گویند سال جدید را سبک‌تر شروع کنید و چیزهای بیهوده را با خود به سال بعد نبرید.
وبلاگ بیهوده نیست و برعکس خیلی خیلی باارزش ولی کلمات من بی‌ارزش شدند و تکراری از همان دنیای عجیب شخصی. حالا داشتن این وبلاگ فقط غمگینم می‌کند که قبل‌تر کلمات بهتری داشتم و آدم خوشحال‌تری بودم و حداقل در دنیای وبلاگ تنها نبودم.
می‌دانم دلتنگی برای وبلاگ‌نویسی با هیچ‌چیزی کمرنگ نمی‌شود و حسرت خاموش کردن این‌جا طولانی همراهم باقی می‌ماند ولی خیلی خیلی خسته شده‌ام و باید تمام کنم.
برای سال جدید وبلاگ و صفحه‌های اجتماعی بیهوده را حذف می‌کنم که شاید حرف آدم‌های بیرونی واقعیت پیدا کند و سبک‌تر شدم و باید تمرین کنم مثل خودم رفتار نکنم و شبیه بقیه باشم، شایداین احساس مزخرف جداماندگی کم شود.

  • ۲ نظر
  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۴
  • Mavi

روزنوشت6

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۰۱ ب.ظ

نوشته‌بودم دلم برای ساز زدن تنگ شده و یاسمن برایم نوشت اشتباه بزن ولی بزن و من برایش نوشتم خیلی زود شروع می‌کنم ولی نتوانستم؛
تمام چند روز پیش فقط سازم را روی میز می‌گذاشتم، به آن نگاه می‌کردم و گاهی لمسش می‌کردم.
حس می‌کردم از پس آن امروز برنمی‌آیم و مثل سابق نمی‌توانم ادامه بدهم.

امروز ولی خانه تنها بودم و بلاخره جرئت طولانی ساز زدن را پیدا کردم. ساده‌ترین قطعه را با اشتباهات زیاد زدم و مدت زیادی صرف یادآوری کردن نت‌ها کردم ولی ارزشش را داشت.
چندسال قبل ولی ساز زدن را کنار گذاشتم، پر از خشم و نفرت بودم و نمی‌توانستم خودم را ببخشم ولی امروز که دوباره ساز زدم، حس کردم خودم را ببخشیدم.

تمام مدت سخت بود ولی ارزشش را داشت.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۱
  • Mavi

پل الوار و فرشته شانه راست

شنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۴۹ ب.ظ

آخرین‌باری که بخاطر تب احساس بی‌وزنی مطلق  داشتم، دو سال قبل بود؛
نیمه‌شبی بود که از شدت تب و درد روی زمین دراز کشیده‌بودم و احساس می‌کردم درون آب سرد فرو می‌روم. سه ساعت از سرما می‌لرزیدم و توان بلند شدن و درخواست کمک نداشتم.
آن شب از مریضی و ضعف و بی‌هوش شدن ترسیده‌بودم و با هزار بدبختی خودم را به آشپرخانه کشاندم تا قرص بخورم.

بعد از آن‌شب ترس از ناتوانی مانعی بود تا مواظبت نکنم، تا به نشانه‌ها بی‌توجه باشم و هیچ‌وقت این‌قدر درگیر بیماری نبودم تا امشب؛
صبح با سرگیجه شروع شد و فکر کردم نتیجه بی‌خوابی و کمبود آب است. در مسیر رفتن به سرکار ولی نشانه‌ها بیشتر شد و در نهایت به دو سال قبل برگشتم؛
از سرما کلفت‌ترین لباس‌ها را پوشیده‌ام و به زیر پتو پناه برده‌ام و هم‌چنان سردم است و سرم... انگار هزاران نفر در سرم طبل می‌کوبند.
از صبح بیشتر از همیشه قرص خورده‌ام و هنوز خوب نشده‌ام. دوباره درون آب سرد هستم و توان صدا زدن کسی را ندارم.
دلم می‌خواهد چشمانم را ببندم و درون سیاهی خواب فرو بروم ولی خواب از من فراری است و بی‌خوابی انگار درد را بیشتر می‌کند.
با این‌همه درد و سروصدای طولانی در مغزم ولی دلم می‌خواهد پل الوار بخوانم.
تا الان سه‌کتاب از روی میز زمین افتاده، لیوان چایی ریخته و هنوز به پل الوار نرسیدم.
دوستی داشتم که می‌گفت فرشته‌ی روی شانه راست هربار عمیقا چیزی را بخواهی، به تو می‌دهد. من نمی‌دانم به آن باور دارم یا نه ولی کاش فرشته روی شانه راست می‌توانست به زبان ما آدم‌ها برایم پل الوار بخواند.

  • Mavi

در ستایش موسیقی کردی

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۳۶ ب.ظ

با "ت" درباره موسیقی صحبت می‌کردیم و او می‌گفت بعضی موسیقی‌ها تو را به خانه وصل می‌کنند، خانه نه به معنای مکان فیزیکی آن که به معنی جایی امن و پر از آرامش و مهر.
بعدتر طولانی با هم به موسیقی‌هایی گوش کردیم که به قول او وصل‌کننده بودند. تمام مدت به لبخند عمیق و شور او نگاه می‌کردم و فکر کردم موسیقی وصل‌کننده برای من چیست؟ اصلا تا الان دقت کرده‌ام یا نه؟
تمام آن روز در برابر این سوال بی‌جواب بودم، به موسیقی‌های محبوبم گوش کردم ولی هیچکدام آنی نبود که " ت" می‌گفت.
روزهای بعدتر آن‌قدر شلوغ بودم که فقط به موسیقی گوش می‌کردم تا صداهای ذهنی‌ام کم شود و یاد " ت" نبودم تا امروز؛

روزهایی که دلتنگ و خسته هستم، به موسیقی‌هایی پناه می‌برم که هیچ درکی از زبان‌شان ندارم؛ روسی، عبری، پرتقالی و ...
شنیدن این موسیقی‌ها لزوما حالم را خوب نمی‌کند بلکه ذهنم را درگیر کشف واژه‌ها و حدس زدن داستان می‌کند و یادم می‌رود قبل‌تر چه احساسی داشتم.
امروز سراغ موسیقی رفتم که " پ" هفته گدشته برایم فرستاده‌بود، حسن زیرک.
فکر می‌کردم شبیه همه موسیقی‌هایی است که زبان‌شان را بلد نیستم ولی به جایی پرت شدم که انگار تمام مدت دنبال آن بودم، همان وصل‌کننده‌ای که "ت" می‌گفت.

من هیچ‌وقت به کردستان سفر نکردم، دوست و فامیل کرد نداشتم و کوچک‌ترین کلمه‌ای از زبان‌شان بلد نیستم ولی امروز تمام مدت به موسیقی کردی گوش می‌کردم و احساس وصل بودن داشتم، احساس سبک شدن.
نمی‌دانم این خاصیت موسیقی کردی است یا من فقط چنین احساسی داشتم.
از صبح طولانی به موسیقی کردی گوش می‌کنم و قلبم آرام است و اشک‌هایم جاری و به کردستان فکر می‌کنم.
این اتصال عمیق به کردستان و موسیقی و فرهنگ و افسانه‌هایش شاید نشانه آن باشد که در جهان قبلی کرد بود و بخشی از این قبیله شگفت‌انگیز.

  • Mavi

داستان آشپزخانه

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۵۸ ب.ظ

جذاب‌ترین قسمت هر خانه برای من آشپزخانه است؛
آشپزخانه‌ها بیشتر از هرجای دیگری عادت‌ها، علایق و جهان ساکنان خانه را نشان می‌دهند. روزهای زیادی به تماشای آشپزخانه مشغول شدم و سعی کردم داستان هرکدام را در ذهنم مجسم کنم.
همین شیفتگی به تماشای آشپزخانه‌ها باعث شد با دیدن پروژه عکاسی اریک کلین پرلبخند شوم.

اریک کلین در آمستردام به سراغ عکاسی از آشپزخانه‌ها، نه دکور که فضای داخلی یخچال و کابینت، رفته و مجموعه جذابی خلق کرده.
هر عکس انگار دروازه ورد به جهان یک خانواده و شنیدن داستان‌ها باشد.

 

 

 

 

 

  • Mavi

تنهایی

جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۳:۴۵ ب.ظ

شگفت است، پرسه زدن در مه!
هر سنگی و هر بوته ای تنهاست،
هیچ درختی، درخت دیگر را نمی بیند،
همه تنهایند.

زندگی برایم پر فروغ بود
آن گاه که جهانم پر از یاران بود؛
اکنون دگر مه فرو افتاده است،
دیگر هیچ چیز به دیده در نیاید.

براستی خردمند نیست
آن که تاریکی را نشناسد
تاریکی ای که پیوسته و آهسته
او را از همگان جدا می سازد.
شگفت است، پرسه زدن در مه
زندگی انزوایی ست.

هیچ کس، هیچ کس را نمی شناسد
همه تنهایند.

 

هرمان هسه

  • Mavi

برای درخت بلوط روسی

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۳۴ ب.ظ

میم عزیز
مدت‌ها است صحبت نکردیم و دلتنگ کلمات پر از مه تو هستم.
آخرین باری که صحبت کردیم، نوشته‌بودی خوب و امیدوارم این خوبی ادامه‌دار باشد و پرلبخند باشی.

دیشب خواب تو را دیدم؛
روی پله‌های ورودی دانشکده ادبیات نشسته‌بودیم و تو حرف می‌زدی، شاید درباره دمیان که در خواب هم همراهم بود.
صبح که بیدار شدم، احساس کردم از خلسه بیرون آمدم، احساسی که بعد از هربار هم‌صحبتی با تو داشتم.

این روزها که دوباره دمیان می‌خوانم، زیاد به تو فکر می‌کنم که شبیه ماکس دمیان هستی؛
همان‌قدر عمیق در عین ساده بودن، همان‌قدر دوست‌داشتنی و عجیب.
هم‌صحبتی با تو همیشه وسوسه‌انگیز بوده که شبیه قدم زدن در لابیرنت است و شوریدگی روحم را رفع می‌کند و نشانه‌های آن طولانی همراهم هست.
برایم نوشته‌بودی تمرین بد بودن همیشه کار اشتباهی نیست و این روزها که بیشتر از قبل درگیر جهان پیچیده آدم‌ها شدم، بد بودن را تمرین می‌کنم و عجیب است که همه‌چیز ساده‌تر شده و حتی انگار آدم‌ها بیشتر به من احترام می‌گذارند.
این اتفاق غم‌انگیزی نیست؟ حس می‌کنم هست.

هربار هم‌صحبتی با تو شبیه قدم‌زدن طولانی است که سبکی روح به همراه دارد و من با کمتر آدمی این حس را تجربه کردم و این روزها دلتنگ دوباره تجربه کردن آن هستم.
 

  • Mavi

مادرانگی از جنس هدی

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۰۲ ب.ظ

از 18 سالگی آخرین نقشی که برای خودم تصور می‌کردم، مادری بود؛
با خودم نتیجه‌گیری کرده‌بودم که مادری سخت‌ترین وظیفه دنیا است، هر اشتباهی که بکنی تا مدت‌های طولانی پاک نمی‌شود و حتی ممکن است دامن چند نسل دیگر را بگیرد، که باید خودت آدم خوبی باشی و در سلامت روانی کامل تا بتوانی به آن فکر کنی، که باید در محیط خوبی باشی تا به آن فکر کنی.
هنوز هم همین فکر را می‌کنم، هرچند با سختگیری کمتر.
با این همه هربار هدی و دخترش را می‌بینم، هربار مادرانگی‌های او را می‌بینم، وسوسه میشم این نقش را تجربه کنم.
هدی شبیه مادرهای اینستاگرامی نیست که همیشه مرتب باشد، بهترین وسایل و اسباب‌بازی‌ها را در اختیار داشته‌باشد، نه؛
هدی شاید شبیه هیچ مادری نباشد جز خودش.
مادرانگی هدی برای دخترش تجربه‌های زیاد و کشف کردن‌های دلچسب دارد.
هدی و دخترش روزهای زیادی را به تماشا و لمس انواع حشرات و خزندگان و حیوانات می‌گذارنند، روزهای زیادی انواع مایعات و جامدات را مخلوط می‌کنند تا نتیجه نهایی را ببینند و روزهای زیادی را بلند بلند کتاب می‌خوانند و نقاشی می‌کنند و طولانی می‌خندند.
طوری‌که هرکسی به آن‌ها نگان می‌کند، پر از شوق می‌شود.
نمی‌دانم بعدتر در معرض مادرانگی قرار می‌گیرم ولی اگر قرار گرفتم، ترجیح می‌دم شبیه هدی باشم.

  • Mavi

در جدال با ساز

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۴۶ ب.ظ

امروز به اصرار خواهرم اتاق‌هایمان را عوض کردیم و از بعدازظهر ساکن دورترین قسمت خانه‌ام.
این قسمت از خانه دنج و خلوت است و پر از سکوت، چیزی که روحم را آرام می‌کند ولی خالی از هر نور طبیعی.
و دور از نور بودن برای من ترسناک است، انگار با طناب به جایی بسته‌شده باشم و توان دیدن را از دست داده باشم.

از بعدازظهر بارها به خودم گفتم موقتی است، سعی کردم خودم را با کتاب خواندن و گوش کردن به موسیقی شرقی مشغول کنم ولی نشد و چیزی روی قلبم سنگین باقی ماند.
ولی چیزی هست که این سنگینی را رفع می‌کند، که مطمئنم روحم را آرام می‌کند ولی نمی‌توانم سراغش بروم که از انجامش می‌ترسم؛
آخرین باری که ساز زدم، هشت سال قبل بود. با اشتیاق سراغ آن رفتم و شیفته ساز زدن بودم ولی جایی بین شلوغی‌ها گم شد و بعدتر همه‌چیز را فراموش کردم و ساز را هم گوشه اتاق خواهرم گذاشتم تا امروز؛
امروز بعدازظهر تا وارد اتاق شدم، آن را دیدم و لبخند زدم. وسوسه شدم سراغش بروم و امتحان کنم که شاید چیزی یادم مانده باشد ولی نتوانستم، ترسیدم.
من از بلد نبودن می‌ترسم، از اشتباه زدن نت‌ها.

حالا ساز بالای تخت شبیه ترازویی برای سنجش اراده من است. کی تسلیم می‌شوم را نمی‌دانم.

  • Mavi

کلاس زبان واقعی چه شکلی است؟

يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ب.ظ

گوگل را باز می‌کنم و در سرچ باکس می‌نویسم آموزش زبان انگلیسی به کودک و نوجوان؛
تصاویری رنگی با انواع اسباب‌بازی و وسایل کمک آموزشی، کلاس‌های پرنور پر از نقاشی و کاردستی، معلم‌هایی خندان نشان داده‌می‌شود.
در بخش فیلم‌ها هم بچه‌هایی که بدون حتی یک غلط انگلیسی صحبت می‌کنند.
این عکس و فیلم‌ها در اینستاگرام غلطت بیشتری دارد.
در اکثر کلاس زبان‌های واقعی ولی خبری از این‌ها نیست؛

از سال 98 تا الان در موسسات مختلفی بودم و درس دادم و ممتحن بودم و آبزرور کلاس بقیه بودم، با استادهای زیادی در ارتباط بودم و با اطمینان می‌گویم که خیلی از ما معلم‌های زبان هیچ شباهتی به معلم‌های اینستاگرامی نداریم و اصلا بدترین آدم برای تدریس زبان به بچه‌ها هستیم.
ما سرکلاس کودک و نوجوان می‌رویم، نه بخاطر علاقه، چون موسسات اعتقاد دارند شروع تجربه تدریس باید با سطح پایین باشد.
ما سرکلاس کودک و نوجوان می‌رویم چون بیشترین مخاطب کلاس‌های زبان این رده سنی هستند و برای درآمد بیشتر مجبوریم این گروه سنی را قبول کنیم.
در مناطق کم‌رفاه این شانس را داریم که والدین مدام می‌گویند بچه‌ها را دعوا کنید، اگر درس نخواندند به ما بگویید بدون آن‌که دنبال دلیل باشیم.
در مناطق مرفه‌تر، در آموزشگاه‌هایی که سخت‌گیری بیشتری دارند، جلسات اول، ترم‌های اول با شور و شوق سرکلاس می‌رویم و بعد از مدتی همه شور و اشتیاق دود می‌شود.
ما معلمی می‌شویم که اکثر اوقات در کلاس فارسی حرف می‌زند، خلاقیت زیادی ندارد، درس می‌دهد و می‌رود.
خودمان هم زودتر از هرکسی متوجه بی‌روحی کلاس می‌شویم ولی به روی خودمان نمی‌آوریم چون خلاقیتی که در کلاس‌های اینستاگرامی هست با حقوق آموزشگاهی تناسبی ندارد و رقابت آن‌قدر زیاد شده که مدام می‌گوییم شکست می‌خوریم و راضی می‌شویم به آموزشگاه.
ما با پوست‌کلفتی و از سر علاقه به زبان یا بیکاری یا امید به فردای بهتر ادامه می‌دهیم بدون آن‌که بدانیم در واقعیت چه تعداد زیادی را از زبان متنفر کرده‌ایم.

از اولین‌باری که برای ابزرو کلاس همکارم رفته‌بودم این حرف‌ها در ذهنم آمد تا امروز بعد ازظهر که برای ابزرو کلاس همکاری دیگر رفته‌بودم؛
کلاسی کم‌نور و شلوغ که بچه‌ها فارسی حرف می‌زدند، معلم کم‌حوصله‌ای داشتند که فقط می‌خواست به بودجه‌بندی برسد و به خواسته بچه‌ها توجهی نداشت و تنها ابزارش منفی بود.
تمام یک ساعت و نیم سعی کردم مشتاق به نظر برسم و خمیازه‌هایم را پنهان کنم ولی نتوانستم و در نهایت زودتر از بچه‌ها از کلاس رفتم.

من لزوما معلم خوبی نیستم ولی سعی کردم تا حدی که می‌توانم جای بچه‌ها بشینم و تدریس کنم و کمتر حوصله‌سربر باشم.
روزهایی که با چنین کلاس‌هایی مواجه می‌شوم، تصمیم می‌گیرم مستقیم به آدم‌ها بگویم یا حداقل تلاش بیشتری کنم که شبیه آن‌ها باشم ولی توانم نسبت به سال‌های قبل کم شده و این روزها بیشتر از تدریس فاصله گرفتم و شاید امسال آخرین سال باشد.
ولی دلم می‌خواست با صدای بلند به همه‌ی معلم‌ زبان‌های این چنینی می‌گفتم از کلاس درس دور باشند که شاید آدم‌های دیگری شیداتر بیایند و بچه‌ها را کمتر از زبان متنفر کنند.

  • Mavi