Luck
از دیشب مدام اختلاف ساعتمان را چک میکردم و تصور میکردم یعنی الان از سرکار برگشته، یعنی الان امشب نوبت او است که از پدرش مراقبت کند یا نه، یعنی الان خسته نیست، یعنی صبح روز تعطیل چه ساعتی از خواب بیدار میشود و انگشتم روی تماس اسکایپ نرفت تا امروز صبح بین دو کلاسم.
اینجا ساعت یازده و نیم بود و آنجا شاید نه صبح.
نمیدانم خواب بود یا نه ولی خیلی زود جواب داد و قبل از اینکه یادش بیاید چطور به فارسی احوالپرسی میکنند، من گریه کردن را شروع کردم.
مخلوط فارسی و انگلیسی سوال میپرسید و وسطش به زبان خودش چیزهای درهمی میگفت که شاید فحش به من بود و شاید طلب کمک از عیسی و تمام حواریونش.
میان گریه کردن ماجراهای مربوط به کار و این دو هفته و رنج آزار دادن آدمی را تعریف میکردم و او گوش کرد و نگاه کرد و بعد از بیست دقیقه، بدون هیچ حرفی، موسیقی محلی برایم پخش کرد.
فکر کردم قرار است بعدش مثل خودم در برابرش همدردی کند، چیزی برای آرام شدنم بگوید ولی فقط گفت هنوز شش ماه نشده و هنوز برای شروع تجربه زود است و به جای هر چیز دیگری دعوایم کرد که چرا مشقهایم را دیر میفرستم، که چرا هنوز ثبتنام نکردم و چیزهایی به زبان عجیب و غریب خودش و قطع کرد تا دوباره بخوابد.
از صبح فکر میکنم باید چه واکنشی نشان میدادم؟
عصبانی میشدم، ناراحت میشدم، خوشحال میشدم و هیچ جوابی نداشتم و فقط مشقهایم را نوشتم که تمام کنم و دوباره غر نزند.
مشقهای سخت و زشت و بیپایانش همین چند دقیقه پیش تمام شد و میدانم دوباره برای دیر فرستادن غر میزند و دعوایم میکند و حتی بعد از خواندن این متن ولی دوست دارم بنویسم همین غرهای بیپایان به زبان عجیب و غریب و همین سختگیریهایش باعث شد شش ماه را دوام بیاورم و اردیبهشت را تحمل کنم و چیزی بروز ندهم تا بحران تمام نشود و این پوست کلفتی 26 سالگی بهترین هدیه تولد بود.
- ۱ نظر
- ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۲