از مصایب حافظهی خوب
من همیشه فکر میکردم حافظهی خوب نعمت است و در روزهای دلتنگی گرهباز کن قلب، به حافظهی خوبم افتخار میکردم. ولی هیچوقت حدس نمیزدم که روزی هزاربار به خاطر همین حافظه عذاب بکشم و آرزوی نداشتنش را کنم.
حالا هر روز از صبح که بیدار میشوم تا شب، هر جزئیات خاطرهای را در ذهنم زنده میکند و تصویر و صداها پررنگتر میشود و ذهنم به هزار سمت کشیده میشود، گاهی خوب و گاهی بد.
ذهن سرکشم به هیچ روشی رام نمیشود تا تمام جزئیات هر خاطره را پررنگ نکند، انگار که دوباره اتفاق افتاده، دست بر نمیدارد و کمی بعدتر، خاطرهای تازه و ماجرا از اول شروع میشود.
دیشب از آفتاب مراکش نوشته بودم و از دیشب ذهنم تمام جزئیات مربوط به حضور او را دوباره پررنگ کرده و ثانیهای رهایم نمیکرد تا بعداز ظهر که قرار بود برای همنام او پیامی را بفرستم و به اشتباه برای او فرستادم.
برای او نوشتم که اشتباهی شده و قصد پیام دادن به او را نداشتم اما عصبانیت و احساس شرم نسبت به خودم هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشود و نمیدانم باید چه کاری کنم.
حالا به کلمتاین فکر میکنم که به دنبال پاک کردن حافظه بود تا راحتتر زندگی کند. قصهی کلمتاین خیالی بود ولی به او حسودی میکنم که امکان این کار را داشت.
خودخواهانه است ولی علم و تکنولوژی مدرن را بدون این قابلیت را دوست ندارم و انگار کامل نیست.
- ۷ نظر
- ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۳۱