ترسنوشت
امروز طولانی به تجربههای کاری سه سال اخیر و نتیجه و سختیهایش فکر میکردم؛
سه سال وقتی برای اولین بار سرکلاس رفتم، تمام تئوریها را حفظ بودم اما در عمل صفر بودم و طول کشید تا تئوریها را عملی کنم و اضافیها را حذف کنم و چیزهای جدیدی را یاد بگیرم.
سه سال قبل به اندازهی الان روابط انسانی و ارتباط با آدمهای مختلف بلد نبودم ولی حالا یاد گرفتم با هرکسی به زبان خودش حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم.
تمام سه سال برایم ارزشمند بود و لحظههای درخشان زیادی داشت و آدمهای خوب زیادی ولی فکر میکنم بعد از سه سال باید تمامش کنم.
من هنوز شیفته تدریس و ارتباط برقرار کردن با آدمها هستم اما از خالق نبودن خستهام، از بیارزش درنظر گرفته شدن تلاشها و قدرندیدنها خستهام و از تلاشهای ناکافیام برای تغییر.
امروز طولانی فکر کردم باید از صفرِ صفر شروع کنم و دوباره خالق بودن را تمرین کنم و تلاش کنم و رنج بکشم و این تمام چیزی است که میخواهم و خیال میکنم ارزشش را داشتهباشد ولی میترسم؛
من از شکست خوردن و بلد نبودن میترسم، از قرار گرفتن در محیطهای جدید میترسم.
امروز طولانی به غم این روزها و خستگی و بیپولی و شب بیداریهای پیشرو فکر کردم و حس کردم دلم میخواهد امتحان کنم، هرچند میترسم.
حالا دوست دارم اینجا برای خودم بنویسم که امروز قدم اولین برای از صفر شروع کردن را برداشتم و هر اتفاقی که بیفتد، حق ندارم شک کنم.
- ۲ نظر
- ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۵۱