ترسنوشت2
اتفاق تلخ این روزها شبیه تار عنکبوتی است که همگیمان را اسیر خود کرده.
تار عنکبوتی بزرگ که به ظاهر راه فراری از آن وجود ندارد و هرچقدر دست و پا میزنیم، همهچیز بدتر میشود و بیشتر فرو میرویم.
باید ظاهرسازی کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده اما فقط خدا میداند که قلبهایمان پر از ترس و اضطراب و نگرانی است، شبها خواب نداریم و وقتی هم که میخوابیم، چیزی جز کابوس وجود ندارد.
اتفاقی که افتاده تقصیر همهی ما است ولی مقصر اصلی خود را مقصر تمیداند و هربار بهانهای میتراشد تا از خود سلب مسئولیت کند و این بیشتر از هر چیزی، حالم را بد میکند.
درون خودم پر از اضطراب است و درد زیادی را در قلبم احساس میکنم و تمرکزی برای هیچ کاری ندارم اما باید در برابر مامان آرام باشم و او را آرام کنم که از پا نیفتد و درد نکشد و راستش تحملم رو به اتمام است.
این اتفاق آنقدر بزرگ است که نمیتوانم با کسی درباره آن صحبت کنم اما نیاز دارم از ترس و استرس و نگرانی و خشمم بگویم تا خالی شوم و بغضم را بشکنم تا شاید کمی از رنجم کم شود.
کاش تمام مقدسات عالم کاری کنند که این ماجرا به خوبی تمام شود وگرنه نمیدانم آتش آن چندنفر را نابود میکند.
- ۰۲/۰۱/۲۴
ای کاش کمکی از دستم برمی اومد برات. اگر هم برمی آد، بهم بگو لطفا.