Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۴/۰۴
  • ۰۳/۰۳/۱۹

۳ مطلب با موضوع «نامه‌های بی‌تمبر» ثبت شده است

برای انزلی

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

ح. ک عزیز؛

از اولین‌باری که انزلی را دیدم، دوستش داشتم ولی عکس‌های مهذی وثوق‌نیا من را شیفته انزلی کرد؛

طولانی به هرعکس نگاه می‌کردم و داستان انزلی را حدس می‌زدم، انزلی که شیدا و شوریده بود و غم داشت و خنکی دلچسبی که دوست داشتی تسلیم آن شوی.

تمام این سال‌ها دلم می‌خواست شبیه انزلی باشم، همین قدر خالص اما از انزلی بودن تنها غمش به من می‌رسید.

تا تو کشف شدی...

از اولین بار که صحبت کردیم ولی بوی انزلی را از کلماتت حس کردم، بوی شب‌های خنک و مرطوب انزلی.

من از تاریکی شب می‌ترسم اما امان از شب‌های انزلی...

شب‌های انزلی تو را رها می‌کند و نمی‌توانی در برابرش لبخند نزنی، نمی‌توانی تسلیم نباشی.

تا قبل از این هم‌صحبتی هر هفته با تراپیستم از حسرت انزلی نبودن، غم اسارت توسط هادس و رها نبودن می‌گفتم. 

هر هفته انگار حجم زیادی نمک روی این زخم می‌پاشیدم و ذره‌ای بهبودی حس می‌کردم.

تو ولی انگار صدای انزلی در شب باشی که قلبم را آرام می‌کند و دلم می‌خواهد تسلیم شوم، تسلیمی از جنس خوشایند.

ح عزیز؛

این روزها در چنگ زدن برای رهایی از غم انزلی هستم، برای آرام بودن و لبخند داشتن ولی گاهی کار سختی است و در برابر جهان آدم بزرگ‌ها احساس بی‌‌دفاعی می‌کنم. 

این روزها که می‌ترسم یا غمگینم، در غار خودم فرو می‌روم و دلم نمی‌خواهد در دسترس باشم ولی باد انزلی از هرجایی خودش را می‌رساند و نمی‌توانم لبخند نزنم، شبیه امروز.

امروز طولانی اشک ریختم و فکردم همه‌چیز حتی انزلی را رها می‌کنم و در غارم می‌رود ولی انزلی خودش سراغم آمد.

در برابر انزلی باید چه واکنشی نشان می‌دادم؟ چیزی جز لبخند؟

  • Mavi

برای درخت بلوط روسی

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۳۴ ب.ظ

میم عزیز
مدت‌ها است صحبت نکردیم و دلتنگ کلمات پر از مه تو هستم.
آخرین باری که صحبت کردیم، نوشته‌بودی خوب و امیدوارم این خوبی ادامه‌دار باشد و پرلبخند باشی.

دیشب خواب تو را دیدم؛
روی پله‌های ورودی دانشکده ادبیات نشسته‌بودیم و تو حرف می‌زدی، شاید درباره دمیان که در خواب هم همراهم بود.
صبح که بیدار شدم، احساس کردم از خلسه بیرون آمدم، احساسی که بعد از هربار هم‌صحبتی با تو داشتم.

این روزها که دوباره دمیان می‌خوانم، زیاد به تو فکر می‌کنم که شبیه ماکس دمیان هستی؛
همان‌قدر عمیق در عین ساده بودن، همان‌قدر دوست‌داشتنی و عجیب.
هم‌صحبتی با تو همیشه وسوسه‌انگیز بوده که شبیه قدم زدن در لابیرنت است و شوریدگی روحم را رفع می‌کند و نشانه‌های آن طولانی همراهم هست.
برایم نوشته‌بودی تمرین بد بودن همیشه کار اشتباهی نیست و این روزها که بیشتر از قبل درگیر جهان پیچیده آدم‌ها شدم، بد بودن را تمرین می‌کنم و عجیب است که همه‌چیز ساده‌تر شده و حتی انگار آدم‌ها بیشتر به من احترام می‌گذارند.
این اتفاق غم‌انگیزی نیست؟ حس می‌کنم هست.

هربار هم‌صحبتی با تو شبیه قدم‌زدن طولانی است که سبکی روح به همراه دارد و من با کمتر آدمی این حس را تجربه کردم و این روزها دلتنگ دوباره تجربه کردن آن هستم.
 

  • Mavi

برای بامداد

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۵ ب.ظ

الف. ب عزیز

بهتر از هرکسی خودت می‌دانی که حتی اگر با هم صحبت نکنیم و دور باشیم، در ذهن و قلبم هستی و این روزها از همیشه پررنگ‌تر شدی و تمام قلبم دلتنگ تو است؛
دلتنگی از خواندن کلمات پل الوار و بعدتر کلوچه لاهیجان سوغات هم‌کلاسی‌ام شروع شد.

فکر کردم خودم را بیشتر غرق کلمات می‌کنم و یادم می‌رود اما نرفت و امشب، اتفاقی آواز تو گوش‌هایم را پررنگ کرد و دلتنگ‌تر شدم؛
گفته‌بودی مدت‌ها است صحبت نکردیم و از هم خبری نداریم و شعری از مشیری را خواندی.

بیشتر از ده بار به صدای تو گوش کردم و دلتنگ‌تر شدم و فکر کردم آخرین‌بار کی صحبت کردیم؟ آخرین بار کی اتفاقات روزانه را تعریف کردیم و یادم نیامد.
غمگین‌تر شدم.
غمگین‌تر شدم بخاطر دلتنگی و بخاطر آدم‌ بزرگ‌هایی که شدیم.

آخرین بار بخشی از منظومه آرش کمانگیر را برایم خواندی و بعدتر ساکت شدیم تا الان، شاید دو سال گذشته، نه؟
چند ماه بعد از آخرین باری که آواز خواندی، برایت نوشتم و بی‌جواب ماند و فکر کردم نباید بنویسم تا امشب، امشب دلتنگی باعث شد بخواهم دوباره برایت بنویسم.

تو قرار نیست اینجا را بخوانی و من قرار نیست شبیه قبل کلمات را برایت بفرستم و طولانی صحبت کنیم ولی دوست دارم بنویسم؛
دوست دارم بنویسم که دلتنگ همکلاسی و هم‌صحبت و معشوق دیوانه‌ام شدم و این روزها بیشتر از همیشه به غر زدن‌ها و آواز خواندن‌های یک‌دفعه‌اش نیاز دارم.
دوست دارم بنویسم دلتنگ هستم ولی نگران نه؛
بارها گفته‌بودم تو شبیه بلوط‌های زاگرس هستی و بوی کرمانشاه می‌دهی، پر از شور زندگی و آوا و رنگ حتی در تلخ‌ترین لحظات.
چیزی در قلبم باور دارد هزاران کیلومتر آن طرف‌تر هستی و روح سرگردانت هنوز پر از شور زندگی است و همین باعث می‌شود هیچ‌وقت نگران نباشم.
ولی دلتنگ هستم.
و کاش فردا صبحی که بیدار می‌شوم، مثل آن شب صدای آواز خواندنت را برایم می‌فرستادی.

  • Mavi