برای بامداد
الف. ب عزیز
بهتر از هرکسی خودت میدانی که حتی اگر با هم صحبت نکنیم و دور باشیم، در ذهن و قلبم هستی و این روزها از همیشه پررنگتر شدی و تمام قلبم دلتنگ تو است؛
دلتنگی از خواندن کلمات پل الوار و بعدتر کلوچه لاهیجان سوغات همکلاسیام شروع شد.
فکر کردم خودم را بیشتر غرق کلمات میکنم و یادم میرود اما نرفت و امشب، اتفاقی آواز تو گوشهایم را پررنگ کرد و دلتنگتر شدم؛
گفتهبودی مدتها است صحبت نکردیم و از هم خبری نداریم و شعری از مشیری را خواندی.
بیشتر از ده بار به صدای تو گوش کردم و دلتنگتر شدم و فکر کردم آخرینبار کی صحبت کردیم؟ آخرین بار کی اتفاقات روزانه را تعریف کردیم و یادم نیامد.
غمگینتر شدم.
غمگینتر شدم بخاطر دلتنگی و بخاطر آدم بزرگهایی که شدیم.
آخرین بار بخشی از منظومه آرش کمانگیر را برایم خواندی و بعدتر ساکت شدیم تا الان، شاید دو سال گذشته، نه؟
چند ماه بعد از آخرین باری که آواز خواندی، برایت نوشتم و بیجواب ماند و فکر کردم نباید بنویسم تا امشب، امشب دلتنگی باعث شد بخواهم دوباره برایت بنویسم.
تو قرار نیست اینجا را بخوانی و من قرار نیست شبیه قبل کلمات را برایت بفرستم و طولانی صحبت کنیم ولی دوست دارم بنویسم؛
دوست دارم بنویسم که دلتنگ همکلاسی و همصحبت و معشوق دیوانهام شدم و این روزها بیشتر از همیشه به غر زدنها و آواز خواندنهای یکدفعهاش نیاز دارم.
دوست دارم بنویسم دلتنگ هستم ولی نگران نه؛
بارها گفتهبودم تو شبیه بلوطهای زاگرس هستی و بوی کرمانشاه میدهی، پر از شور زندگی و آوا و رنگ حتی در تلخترین لحظات.
چیزی در قلبم باور دارد هزاران کیلومتر آن طرفتر هستی و روح سرگردانت هنوز پر از شور زندگی است و همین باعث میشود هیچوقت نگران نباشم.
ولی دلتنگ هستم.
و کاش فردا صبحی که بیدار میشوم، مثل آن شب صدای آواز خواندنت را برایم میفرستادی.
- ۰۲/۰۹/۲۸
چقدر که از این توصیف خوشم اومد ...