Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۴/۰۴
  • ۰۳/۰۳/۱۹

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

خود

جمعه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۳۲ ب.ظ

امروز صبح با گوش کردن به سخنرانی تداکس لیلی گلستان شروع شد و ذهنم هنور تا الان درگیر کلماتش بود؛ بخش خاصی از کلماتش که درباره‌ی «خود» صحبت می‌کرد که چطور بعد از سال‌ها به خودش رسیده و چه حسی برای او داشته.
از صبح فکر می‌کردم تعریف درست «خود» چیست، چقدر واقعی است و چطور باید پیدا کرد و مراقبش بود و میان شلوغی زندگی و روابط گمش نکرذ و هیچ جواب مشخصی نداشتم.
وحالا بعد از چند ساعت باید اعتراف کنم که  انگار خودم را گم کردم، خودم را بین انتظارات آدم‌های افراد و جامعه و نقش‌های تحمیلی و نیازهایم گم کردم.
فکر می‌کنم تازه دلیل آشفتگی و سردرگمی‌هایم را فهمیده باشم و پر از خشم و دلسوزی به خودم هستم که این سال‌ها بیشتر از هرکسی، خودم به خودم آسیب زدم و خودم را درک نکردم.
ولی با وجود تمام این احساس‌های بد، احساس خوشحالی دارم که بلاخره فهمیدم، حتی اگر هنوز راهی برای تعریف و ساختنش ندارم.
از یک ساعت قبل به این فکر می‌کنم برای رنج‌های بیهوده‌ای که به خودم تحمیل کردم متاسفم ولی فکر می‌کنم ارزش این روزها را داشت که در حال یادگیری مسیر این لابیرنت درونی هستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۳۲
  • Mavi

ترس‌نوشت

چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ

امروز طولانی به تجربه‌های کاری سه سال اخیر و نتیجه و سختی‌هایش فکر می‌کردم؛
سه سال وقتی برای اولین بار سرکلاس رفتم، تمام تئوری‌ها را حفظ بودم اما در عمل صفر بودم و طول کشید تا تئوری‌ها را عملی کنم و اضافی‌ها را حذف کنم و چیزهای جدیدی را یاد بگیرم.
سه سال قبل به اندازه‌ی الان روابط انسانی و ارتباط با آدم‌های مختلف بلد نبودم ولی حالا یاد گرفتم با هرکسی به زبان خودش حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم.

تمام سه‌ سال برایم ارزشمند بود و لحظه‌های درخشان زیادی داشت و آدم‌های خوب زیادی ولی فکر می‌کنم بعد از سه سال باید تمامش کنم.
من هنوز شیفته تدریس و ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها هستم اما از خالق نبودن خسته‌ام، از بی‌ارزش درنظر گرفته شدن تلاش‌ها و قدرندیدن‌ها خسته‌ام و از تلاش‌های ناکافی‌ام برای تغییر.

امروز طولانی فکر کردم باید از صفرِ صفر شروع کنم و دوباره خالق بودن را تمرین کنم و تلاش کنم و رنج بکشم و این تمام چیزی است که می‌خواهم و خیال می‌کنم ارزشش را داشته‌باشد ولی می‌ترسم؛
من از شکست خوردن و  بلد نبودن می‌ترسم، از قرار گرفتن در محیط‌های جدید می‌ترسم.

امروز طولانی به غم این روزها و خستگی و بی‌پولی و شب‌ بیداری‌های پیش‌رو فکر کردم و حس کردم دلم می‌خواهد امتحان کنم، هرچند می‌ترسم.

حالا دوست دارم این‌جا برای خودم بنویسم که امروز قدم اولین برای از صفر شروع کردن را برداشتم و هر اتفاقی که بیفتد، حق ندارم شک کنم.

 

 

  • ۲ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۵۱
  • Mavi

شب خاکستری

دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۰۴ ب.ظ

از صبح هیچ بویی را احساس نمی‌کنم؛
نه بوی عود قهوه و نه بوی مواد زعفران لوبیاپلو و نه بوی نرگس‌ها و این بی‌بویی مستاصلم کرده و پناه بردم به نقاشی‌ها که شاید بوی آن‌ها را حس کنم.

نقاشی‌های ناصر عصار بوی پاییز و سرما و مه و باران دارد،
نقاشی‌های حسین محجوبی بوی بهار و پرتقال شیرین،
نقاشی‌های آرمان یعقوب‌پور بوی نان گرم و شیرینی کشمشی،
نقاشی‌های هانیبال الخاص بوی بعدازظهرهای ساکت و خلوت مدرسه،

پر از بوهای مختلف شده‌ام اما هنوز بویی احساس نمی‌کنم و غمگینم و دلم می‌خواهد با موسیقی بید مجنون احمد پژمان که همین حالا در گوش‌هایم است گریه کنم و بلند بگویم خسته‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۴
  • Mavi

دلتنگ خالق بودن

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۳۳ ب.ظ

قبل‌تر شغلم نوشتن بود؛ نوشتن درباره هر چیزی که کارفرما می‌خواست از نقد کتاب گرفته تا مزایا و معایب مهاجرت و مقایسه بخاری و شوفاژ.
آن روزها فقط برای پول می‌نوشتم و کمتر غرق کلمات می‌شدم که هیچ کدام از موضوعات مورد علاقه‌ی من نبود و جایی برای آزاد کردن من درونی پر از توصیفات عجیب و خلاقانه‌ام نبود و شاید برای همین بود که تغییر شغل برایم آن‌قدر دردناک نبود و تمام مدت دلتنگ آن نوشتن‌های طولانی و بی‌وقت نشدم.

دیشب دوستی پیام داده بود به جای او متنی را بنویسم و من خجالت کشیدم نه بگویم و دوباره طولانی نوشتم و این بار درباره یکی از موضوعات موردعلاقه‌ام.
هزار سال از این‌گونه نوشتن دور بودم و با وسواس کلمات را جابه‌جا می‌کردم تا متن درستی خلق کنم و در نهایت 4 صبح برایش فرستادم. 

از 4 صبح تا یک ساعت قبل استرس داشتم که کارفرما راضی است یا نه، که کلماتم هنوز تازه است یا نه. یک ساعت قبل دوستم برایم نوشت که متن را تحویل داده و کارفرما بیش‌تر از متن‌های قبل دوست داشته و باز هم در همین موضوع سفارش داده.

از یک ساعت قبل مدام لبخند دارم و شیرینی خالق بودن دوباره در جانم نشسته و این بار عمیق‌تر. مدام کلماتم را می‌خوانم و دلم می‌خواهد باز هم بنویسم و کلمات جدیدتری خلق کنم و بیشتر لبخند بزنم.
از یک ساعت قبل فکر می‌کنم چقدر احمق بودم که نوشتن را رها کردم و خودم را درگیر این شغل و آدم‌هایی کردم که جهانی متضاد داریم.
از یک ساعت قبل مدام فکر می‌کنم باید استعفا بدهم و سرجای خودم برگردم و دوباره خالق کلمات باشم و این تمام چیزی است که می‌خواهم ولی می‌ترسم!
از بی‌کاری و خالق دائمی نبودن می‌ترسم و ذهنم به کلمات نازیبای مدیرم فکر می‌کند که من را بی‌مسئولیت می‌خواند.

  • ۳ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۳
  • Mavi