خود
امروز صبح با گوش کردن به سخنرانی تداکس لیلی گلستان شروع شد و ذهنم هنور تا الان درگیر کلماتش بود؛ بخش خاصی از کلماتش که دربارهی «خود» صحبت میکرد که چطور بعد از سالها به خودش رسیده و چه حسی برای او داشته.
از صبح فکر میکردم تعریف درست «خود» چیست، چقدر واقعی است و چطور باید پیدا کرد و مراقبش بود و میان شلوغی زندگی و روابط گمش نکرذ و هیچ جواب مشخصی نداشتم.
وحالا بعد از چند ساعت باید اعتراف کنم که انگار خودم را گم کردم، خودم را بین انتظارات آدمهای افراد و جامعه و نقشهای تحمیلی و نیازهایم گم کردم.
فکر میکنم تازه دلیل آشفتگی و سردرگمیهایم را فهمیده باشم و پر از خشم و دلسوزی به خودم هستم که این سالها بیشتر از هرکسی، خودم به خودم آسیب زدم و خودم را درک نکردم.
ولی با وجود تمام این احساسهای بد، احساس خوشحالی دارم که بلاخره فهمیدم، حتی اگر هنوز راهی برای تعریف و ساختنش ندارم.
از یک ساعت قبل به این فکر میکنم برای رنجهای بیهودهای که به خودم تحمیل کردم متاسفم ولی فکر میکنم ارزش این روزها را داشت که در حال یادگیری مسیر این لابیرنت درونی هستم.
- ۰ نظر
- ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۳۲