Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۴/۰۴
  • ۰۳/۰۳/۱۹

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

تجربه‌های دنیای بزرگ‌سالی(2)

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۳۶ ب.ظ

شبیه آدم‌هایی که در تاریکی، با روشنی کوچکی، در مسیر ناشناخته‌ای راه می‌روند، شدم؛
احساسات و رفتارها و کلمات و نشانه‌ها را در دستم گرفته‌ام و به شکل درست‌تری بخش‌های تاریک وجودم را کشف می‌کنم.
چه احساسی دارد؟
گاهی خشم، گاهی حسرت، گاهی ترس، گاهی غرور و گاهی خوشحالی.

 

روزهایی بوده که فکر کردم بس است و نمی‌خواهم ادامه بدم، شاید از ترس و شاید از خشم یا حسرت ولی بخش بزرگ‌سال مغزم نمی‌گذارد و با تمام احساس‌های بد دوست دارم تسلیم این بخش باشم و دیوانگی‌های عاقلانه کنم
 
  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۳۶
  • Mavi

یادداشتی برای خودم

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۱۳ ق.ظ

در بچگی کنجی خلوت و امن داشتیم که هنگام ترس، تنهایی و غم به آن پناه می‌بردیم و بعدتر سایه‌های خاکستری کنار می‌رفتند و دنیا دوباره رنگی می‌شد و همه‌چیز از یادمان می‌رفت.
این خلوت برای بعضی‌هایمان آغوش خانواده و دوستان بود و برای بعضی‌ها بودن در مکانی خاص.
من خلوت کودکی‌ام را به یاد ندارم اما چندسالی  است که انتهای یک کتابفروشی، کنار قفسه کتاب‌های اساطیر و فرهنگ شرقی نقطه امنم شده.
روزهایی که خوشحالم، روزهایی که غمگینم، روزهایی که خسته‌ام به این فضای کوچک پناه می‌برم و روی زمین می‌نشینم و کتاب می‌خوانم و می‌نویسم.
و گاهی فکر می‌کردم اگر نبود، چه؟

از جمعه شب هشت‌پایی روی سینه‌ام چنگ انداخته و نفس کشیدن را از من گرفته و سیاهی غلیظ و چسبناکی دورم را پر کرده است.
هشت‌پایی که کمی رد گذشته داشت و کمی بیشتر مجازات کار اشتباهم بود.
بخشی از وجودم خود را سزاوار حضورش می‌دانست و تلاشی برای دست و پا زدن نمی‌کرد تا تنبیه شوم و زمان حضورش را کمرنگ کند. بخش دیگر ولی دست وپا می‌زد که به اندازه اپسیلونی از این سیاهی دور شود تا برای روز بعد و چندین ساعت کار سرپا بماند.
اولی موسیقی سیامک آقایی را تجویز کرده بود و دومی قهوه نوشیدن را و من تسلیم دومی شدم.

قرار بود قهوه انرژی‌بخشی باشد که یادم برود و شلوغی را تحمل کنم و کار طولانی زمین‌‌گیرم نکند ولی کافئین و گردن درد عصبی و پریود ناهنگام و قلب شکسته زمین‌گیرم کرد.
ده قدم راه می‌رفتم و روی زمین، هرجایی که بود، می‌نشستم و اشک می‌ریختم و باز ادامه می‌دادم تا به کتاب‌فروشی برسم که فکر کردم اگر آرامشم آن‌جا است و باید برم تا سرپا بمانم.

تمام یک ساعتی که آن‌جا بودم، به خلیل عالی‌نژاد عزیزم گوش کردم و نوشتم و قلبم آرام شد و جسمم نه.
تمام مدت بعدتری که رد سوزن را در پوستم حس می‌کردم، فکر کردم اگر نرفته‌بودم، چه؟

و حالا اینجا دوباره می‌نویسم که تو نباید باعث رنج آدم‌ها بشوی، هر اتفاقی افتاد تو آدم‌ها را رنج نده که قبل از آن آدم‌ها خودت هزاربار رنج می‌کشی

  • ۱ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۱۳
  • Mavi