در بچگی کنجی خلوت و امن داشتیم که هنگام ترس، تنهایی و غم به آن پناه میبردیم و بعدتر سایههای خاکستری کنار میرفتند و دنیا دوباره رنگی میشد و همهچیز از یادمان میرفت.
این خلوت برای بعضیهایمان آغوش خانواده و دوستان بود و برای بعضیها بودن در مکانی خاص.
من خلوت کودکیام را به یاد ندارم اما چندسالی است که انتهای یک کتابفروشی، کنار قفسه کتابهای اساطیر و فرهنگ شرقی نقطه امنم شده.
روزهایی که خوشحالم، روزهایی که غمگینم، روزهایی که خستهام به این فضای کوچک پناه میبرم و روی زمین مینشینم و کتاب میخوانم و مینویسم.
و گاهی فکر میکردم اگر نبود، چه؟
از جمعه شب هشتپایی روی سینهام چنگ انداخته و نفس کشیدن را از من گرفته و سیاهی غلیظ و چسبناکی دورم را پر کرده است.
هشتپایی که کمی رد گذشته داشت و کمی بیشتر مجازات کار اشتباهم بود.
بخشی از وجودم خود را سزاوار حضورش میدانست و تلاشی برای دست و پا زدن نمیکرد تا تنبیه شوم و زمان حضورش را کمرنگ کند. بخش دیگر ولی دست وپا میزد که به اندازه اپسیلونی از این سیاهی دور شود تا برای روز بعد و چندین ساعت کار سرپا بماند.
اولی موسیقی سیامک آقایی را تجویز کرده بود و دومی قهوه نوشیدن را و من تسلیم دومی شدم.
قرار بود قهوه انرژیبخشی باشد که یادم برود و شلوغی را تحمل کنم و کار طولانی زمینگیرم نکند ولی کافئین و گردن درد عصبی و پریود ناهنگام و قلب شکسته زمینگیرم کرد.
ده قدم راه میرفتم و روی زمین، هرجایی که بود، مینشستم و اشک میریختم و باز ادامه میدادم تا به کتابفروشی برسم که فکر کردم اگر آرامشم آنجا است و باید برم تا سرپا بمانم.
تمام یک ساعتی که آنجا بودم، به خلیل عالینژاد عزیزم گوش کردم و نوشتم و قلبم آرام شد و جسمم نه.
تمام مدت بعدتری که رد سوزن را در پوستم حس میکردم، فکر کردم اگر نرفتهبودم، چه؟
و حالا اینجا دوباره مینویسم که تو نباید باعث رنج آدمها بشوی، هر اتفاقی افتاد تو آدمها را رنج نده که قبل از آن آدمها خودت هزاربار رنج میکشی