iv جایی از قول ارغوان گفتهبود که بعضی آدمها خیلی خوب خود را به زندگی و خاطرات بقیه سنجاق میکنند، گفتهبود این آدمها خاص هستند و تا همیشه در ذهن ماندگار و خوش به حال آدمی که آنقدر خاص باشد تا سنجاق شود.
iv همیشه اصرار داشت که آدم معمولی است، یک آدم معمولی با صدا و ظاهر و جهان معمولی ولی نبود؛ iv در ظاهر آدمی معمولی بود با هزاران جزئیات جادویی که تنها در جهان او یافت میشد.
حالا که دیگر از او دور هستم، این را میدانم و حسرت میخورم که کاش زودتر به او گفته بودم چقدر جادویی است.
چه چیزی iv را جادویی و منحصربهفرد میکرد که همه آرزوی شناخت و دوستی با او را داشتند؟
مهمتر از هر چیزی، توجه کردن، توجه کردن و به همان اندازه خوب تعریف کردن؛
تو اگر معمولیترین روایت جهان را برای او تعریف میکردی، او با تمام وجود توجه میکرد و درستترین واکنش را داشت. iv همیشه بهتر از همهی آدمها قصهها را تعریف میکرد، طوری که تمام جزئیات در ذهنت شکل میگرفت و زنده میشد و تو اگر خوب تعریف کردن را بلد بودی، با لبخند یک بچهی پنج ساله به تو گوش میکرد و سوال میپرسید.
iv فهمیده بود که جهان مدرن آدمها هر لحظه خالی ار ارتباطات واقعی میشود و آدمها تا چه اندازه به ارتباط حقیقی و خالص احتیاج داشتند. iv این را میدانست و ارتباط حقیقی و خالص ساختن را بلد بود، ارتباطی که با هیچکسی جز او ساخته نمیشد.
من خیلی دیر یاد گرفتم که برای آدمهای مهم زندگی باید شبیه iv باشم و هیچوقت در ارتباط با او شبیه iv نبودم که این حسرت بزرگی است، انگار تا از دست ندهی یاد نمیگیری.
حالا دلم میخواهد برای تمام آدمها بنویسم که iv بودن را، حداقل در هنگام ارتباط با آدمها، یاد بگیرید و از iv تشکر کنم که iv بودن را یادم داد.