پیشنوشت: این متن شبیه لحافهای چهلتیکه مادربزرگها است، از هر دری سخنی. کلماتش قشنگ نیست و خواندنش هم ضرورتی ندارد.
هزار بار وبلاگ را باز کردم که بنویسم ولی نمیدانستم از چه چیزی باید بنویسم که کلماتم رنگ داشته باشند و بعدش هم خودم لبخند داشته باشم.
حال جمعی این روزهای ما خوب نیست و انگار به هر طرف چنگ میزنی، جز غم چیزی نیست. حال فردی من هم چندان خوب نیست، مدتها است خوب نیست فقط رنگ و نوع آن عوض میشود.
این میان ولی دوستی دوباره با بعید، صحبتهای شبانه با آرمان، ملاقات با دوست اسلولی و تسریع پروسه مهاجرت دوستم اتفاقهای خوبی است که قلبم را روشن نگه میدارد و امیدوارتر میشوم که شاید هنوز روزنهای باشد.
حالا که همینها را نوشتم، لبخند زدم و یادم افتاد چقدر ساده از کنارشان رد شدم، که چقدر بیتوجه شدم و این اتفاق خوبی نیست و از خودم ناامید شدم که قبلتر ذرههای خوشی را محکم در چنگم میگرفتم.
نمیخواهم به خودم حق ناراحتی را بدهم که میدانم هیچ سودی ندارد.
نمیخواهم حرفهای مثبت پوچ را تکرار کنم ولی من و ما ناچاریم به پناه بردن به همین ذرههای کوچک نور و زندگی وگرنه رنچ ما را میبلعد و همهچیز مثل سابق ادامه پیدا میکند.
برای همهی این روزهایی که خاکستری است، من کلمات را انتخاب کردم و سراغ کاترین منسفیلد رفتم.
داستانهای منسفیلد پر از تکههای رنگ و جزئیات است و تو ناخودآگاه غرق در دنیای آدمهای دور میشوی، بدون آنکه قواعد داستان را حس کنی.
اینجا نوشتم که شاید برای کسی که شیفتهی داستان و جزئیات و تماشای زندگی باشد، به همین اندازه لذتبخش باشد.