من از چیزهای زیادی میترسم و راستش هرسال که بزرگتر میشوم، لیست ترسهایم هم زیادتر میشود. در طول این سالها بعضی از ترسهایم را کمرنگ یا حذف کردم ولی بیشترشان کنارم باقی ماند.
از بعضی ترسهایم خجالت میکشم و از بقیه پنهان میکنم. با این همه دیروز فهمیدم ترسهایی هم هست که دوست دارم تا ابد حفظشان کنم و به آنها افتخار میکنم.
دیروز بعد از صحبت با آرمان این را کشف کردم که چقدر ترس از دست دادن کودکانگی و ناامیدی از رویا بافتن را دوست دارم.
آرمان از کودکترین دوستهای من است و پر از رویا و خیالهای دلنشین.
هربار صحبت میکنیم، از دنیای ذهنی رنگی او پرلبخند میشوم و آرزو میکنم که من هم چنین دنیای داشتهباشم. آرمان میگوید دارم ولی خودم مطمئن نیستم و تنها برای ساختن آن تلاش میکنم.
از دیروز به این فکر میکنم که نباید این ترس را از دست بدهم، که هر اتفاقی هم بیفتند و غمگین باشم باید قدرت رویاسازی را داشتهباشم.
من همیشه فکر میکردم ترسها چیزهای خوبی نیستند ولی حالا میدانم بعضی ترسها باید درون آدم باشد تا زندگی را بهتر بفهمد و لذت ببرد و حتی جسارت داشته باشد.