در حل و هوای انزلی
هرکسی که حداقل یکبار انزلی را دیده باشد، غم عجیب و عمیق آن را حس میکند.
انزلی شهر زنده و زیبایی است اما در تمام گوشههایش غم حس میکنی، غمی خالص که نمیتوانی در برابرش بیتفاوت باشی.
شبهایی که غمگین میشوم، احساس انزلی بودن دارم و میزان غم میزان انزلی بودن را مشخص میکند.
شبهایی که زیاد غمگینم، زمستان سخت و پر از برف و مه انزلی میشوم و دلم میخواهد دور بمانم و شبهایی که غم کمتر است، شبیه اوایل پاییز که هنوز هوا زیاد خاکستری نشده و مرطوب است و نرم.
امروز صبح وقتی بیدار شدم، احساس کردم شبیه آفتاب بهار در یزد هستم ولی حالا با تمام قلبم احساس انزلی بودن دارم، انزلی زمستانی با مه عمیق و برفی که قطع نمیشود.
شبهای اینطوری دلم میخواهد شبیه شخصیت فیلمی تاس بندازم و شماره تلفنی را بگیرم و با آدم ناشناسی حرف بزنم و بشنوم و در میان حرفها یادم برود چقدر انزلی بودم.
امشب هم همینطور؛
امشب هم دلم میخواهد غریبه امنی تماس بگیرد و حرف بزنیم و موسیقی گوش کنیم و یادم برود انزلی بودم.
دلم میخواهد غریبه امنی باشد ولی اگر الف. ب باشد و حافظ بخواند، انزلی بودن تا مدتها از یادم میرود.
- ۲ نظر
- ۰۵ تیر ۰۳ ، ۲۳:۴۱