Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۴/۰۴
  • ۰۳/۰۳/۱۹

شب نوشت

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۴۰ ب.ظ

دیشب خواب آفتاب مراکش را دیدم؛

هزار سال بود که تصویر و صدایش از ذهنم رفته بود ولی دیشب در خوابم بود و دروغ چرا... دلم تنگ شد.

امروز صبحم را با نوشتن برای او شروع کردم تا یادم برود ولی نوشتن برای او، هزار تصویر از آدم‌های دیگر را زنده کرد و دلتنگ‌تر شدم.

لوکاس عکس‌هایی از لهستان برایم فرستاده بود و امشب برایش نوشتم اگر به شهر کوچک تو در لهستان بیایم، حافظه‌ام کمرنگ می‌شود؟

کاش می‌شد و من یه هر راهی فرار می‌کردم تا رها شوم از ذهن رها.

  • Mavi

برای انزلی

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

ح. ک عزیز؛

از اولین‌باری که انزلی را دیدم، دوستش داشتم ولی عکس‌های مهذی وثوق‌نیا من را شیفته انزلی کرد؛

طولانی به هرعکس نگاه می‌کردم و داستان انزلی را حدس می‌زدم، انزلی که شیدا و شوریده بود و غم داشت و خنکی دلچسبی که دوست داشتی تسلیم آن شوی.

تمام این سال‌ها دلم می‌خواست شبیه انزلی باشم، همین قدر خالص اما از انزلی بودن تنها غمش به من می‌رسید.

تا تو کشف شدی...

از اولین بار که صحبت کردیم ولی بوی انزلی را از کلماتت حس کردم، بوی شب‌های خنک و مرطوب انزلی.

من از تاریکی شب می‌ترسم اما امان از شب‌های انزلی...

شب‌های انزلی تو را رها می‌کند و نمی‌توانی در برابرش لبخند نزنی، نمی‌توانی تسلیم نباشی.

تا قبل از این هم‌صحبتی هر هفته با تراپیستم از حسرت انزلی نبودن، غم اسارت توسط هادس و رها نبودن می‌گفتم. 

هر هفته انگار حجم زیادی نمک روی این زخم می‌پاشیدم و ذره‌ای بهبودی حس می‌کردم.

تو ولی انگار صدای انزلی در شب باشی که قلبم را آرام می‌کند و دلم می‌خواهد تسلیم شوم، تسلیمی از جنس خوشایند.

ح عزیز؛

این روزها در چنگ زدن برای رهایی از غم انزلی هستم، برای آرام بودن و لبخند داشتن ولی گاهی کار سختی است و در برابر جهان آدم بزرگ‌ها احساس بی‌‌دفاعی می‌کنم. 

این روزها که می‌ترسم یا غمگینم، در غار خودم فرو می‌روم و دلم نمی‌خواهد در دسترس باشم ولی باد انزلی از هرجایی خودش را می‌رساند و نمی‌توانم لبخند نزنم، شبیه امروز.

امروز طولانی اشک ریختم و فکردم همه‌چیز حتی انزلی را رها می‌کنم و در غارم می‌رود ولی انزلی خودش سراغم آمد.

در برابر انزلی باید چه واکنشی نشان می‌دادم؟ چیزی جز لبخند؟

  • Mavi

روزهای کم‌نور ۱

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۰۶ ب.ظ

قبل‌تر اینجا و دربرابر تمام دوستان نزدیکم اعتراف کرده‌بودم که احساس رهایی می‌کنم، که آرامم، که خوبم و خیال می‌کردم و می‌کردند کلماتم واقعی است که نبود؛

من فقط مدت‌ها تمام احساساتم را مخفی کرده بودم و خودم هم باورم شده‌بود من همین آدم کم صحبتی هستم که کم لبخند است و به سختی احساساتش را نشان می‌دهد.

جلسات تراپی شبیه نیشتری است که تک‌تک این احساسات مخفی شده را نشان می‌دهد و خودم را با خودم مواجه می‌کند.

حالا دوباره خشمگین می‌شوم، بغض می‌کنم، لبخند می‌زنم و گاهی دلم می‌خواهد داد بزنم.

گاهی خسته می‌شوم از بازگشت احساسات و حجم شدید و گاهی امیدوار می‌شوم که شاید روزی مثل قبل توانایی بروز احساسات را دارم.

روزهایی که مثل امروز خشمگین هستم و بغض می‌کنم، احساس می‌کنم نمی‌توانم و فاصله‌ای تا فروپاشی ندارم.

این روزها احساس نیاز به حضور دارم و در عین حال می‌ترسم از حضور نا‌امن و خلوت را انتخاب می‌کنم.

ولی از ته قلبم می‌دانم به همدلی احتیاج دارم‌.

نمی‌دانم روزهای بعد از این بهتر است یا نه، نمی‌دانم از پس این روزها برمی‌آیم یا نه...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۶
  • Mavi

تراپی

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ

یکی از پروژه‌های کلاس چهارم دبیرستان ساخت آتشفشان بود؛
با بطری پلاستیکی و خمیر کاغذ آتشفشانی می‌ساختیم، داخلش جوش‌شیرین می‌ریختم و برای درک نحوه خارج شدن مواد عذاب سرکه اضافه می‌کردیم.
من تا هفته قبل نه خاطره‌ای از آن پروژه در ذهنم بود و نه به آتشفشان فکر می‌کردم ولی جلسات تراپی یادآور آن آزمایش است؛
هرجلسه انگار میزان زیادی سرکه درون آتشفشانم می‌ریزم و مواد خاکستری با حجم زیادی خارج می‌شود، همراه با درد و رنج و بو و رنگ ناخوشایند و تمام نمی‌شود انگار.
بعد از هرجلسه فکر می‌کنم،تمام شد و دوباره برنمی‌گردم ولی نمی‌دانم چه چیزی است که وادارم می‌کند دوباره به تماشای خروج دردآور بشینم، شاید امید به روزهای بهتر و تمام شدن این خاکستری‌ها.
فایده دارد؟ نمی‌دانم.
فقط می‌دانم بعد از هرجلسه به نوازش شدن احتیاج دارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۳
  • Mavi

در حل و هوای انزلی

سه شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۴۱ ب.ظ

هرکسی که حداقل یک‌بار انزلی را دیده باشد، غم عجیب و عمیق آن را حس می‌کند.
انزلی شهر زنده و زیبایی است اما در تمام گوشه‌هایش غم حس می‌کنی، غمی خالص که نمی‌توانی در برابرش بی‌تفاوت باشی.
شب‌هایی که غمگین می‌شوم، احساس انزلی بودن دارم و میزان غم میزان انزلی بودن را مشخص می‌کند.
شب‌هایی که زیاد غمگینم، زمستان سخت و پر از برف و مه انزلی می‌شوم و دلم می‌خواهد دور بمانم و شب‌هایی که غم کمتر است، شبیه اوایل پاییز که هنوز هوا زیاد خاکستری نشده و مرطوب است و نرم.

امروز صبح وقتی بیدار شدم، احساس کردم شبیه آفتاب بهار در یزد هستم ولی حالا با تمام قلبم احساس انزلی بودن دارم، انزلی زمستانی با مه عمیق و برفی که قطع نمی‌شود.
شب‌های این‌طوری دلم می‌خواهد شبیه شخصیت فیلمی تاس بندازم و شماره تلفنی را بگیرم و با آدم ناشناسی حرف بزنم و بشنوم و در میان حرف‌ها یادم برود چقدر انزلی بودم. 
امشب هم همینطور؛
امشب هم دلم می‌خواهد غریبه امنی تماس بگیرد و حرف بزنیم و موسیقی گوش کنیم و یادم برود انزلی بودم. 
دلم می‌خواهد غریبه امنی باشد ولی اگر الف. ب باشد و حافظ بخواند، انزلی بودن تا مدت‌ها از یادم می‌رود.

  • Mavi

دوشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۲ ب.ظ

امروز بعدازظهر که زیر آفتاب نشسته بودم و به موسیقی ژاکلین دوپره گوش می‌کردم، جسمم در خانه بود ولی فکرم هزارجای مختلف و پراکنده بین خاطره‌ها.
قبل‌تر با یاداوری خاطرات بیشتر غمگین می‌شدم تا خوشحال. امروز ولی بیشتر لبخند زدم و آن غم انگار هیچ‌وقت نبوده است.
امروز بعد از مدت‌ها به خودم افتخار کردم که دوام آوردم و بزرگ شدم و پررنگ‌تر شدم و با آدم‌های فوق‌العاده‌ای آشنا شدم و عاشق شدم و رهایی را یاد گرفتم.
امروز احساس کردم شبیه ژاکلین دوپره هستم که با چشمان بسته و با لبخند ساز می‌زند و رهاترین آدم دنیا است.

  • Mavi

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

زمانی آدم مذهبی بودم یا شاید هم ادای آدم‌های مذهبی را در می‌آوردم.
روزهای زیادی را در فضای به اصطلاح مذهبی گذراندم تا توصیف آدم‌ها را درک کنم و تحت تاثیر قرار بگیرم ولی بیهوده بود.

سال‌های زیادی گذشت و من دیگر آدم مذهبی نیستم. به جز زمانی که سرکار هستم، بیشتر مواقع در خانه هستم و کمتر چیزی مثل سابق احساساتم را به سرعت پررنگ می‌کند.
دیروز ولی وقتی با گروهی در مسجد قدیمی و تاریخی شهر بودم، احساس متفاوتی داشتم.

مسجد خلوت، ساکت، با بوی حاک و چوب و خالی از رنگ و نور شدید بود.
از بین شلوغی آدم‌ها گوشه‌ای نشستم و دیوارهای خال نگاه کردم و بعد از هزارسال احساس آرامش کردم، احساس کردم قلبم آرام شده و دیگر از شور و دیوانگی عجیب خبری نیست.
شاید غم‌انگیز است که بسیاری از رویاهایم را فراموش کردم، از همیشه تنهاترم ولی آرامم.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۹
  • Mavi

تسلیم در برابر جنون کلمات

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۰۹ ق.ظ

نوشته‌بودم نمی‌خواهم بنویسم ولی نتوانستم؛
شبیه آدمی که بیش از اندازه غذا خورده و احساس سنگینی در جسمش دارد، بخاطر کلمات گفته‌نشده خیلی خیلی سنگینم و مغزم پر از صدا است.
فکر کردم اگر طولانی ترجمه کنم، یادم می‌رود و در مقابل کلمات بیشتر و بیشتر شد.

امروز سه مقاله ترجمه کردم، طولانی زیر آفتاب راه رفتم، به موسیقی Glen Hansard گوش کردم، طولانی برای (م) نوشتم که نمی‌توانم ادامه بدهم و احساس کردم دلتنگ نوشتن شدم و باید بنویسم.
شاید اسمش جنون کلمات باشد.
حالا یک چشمم روی روایت‌های کافکا است و گوشم پر از موسیقی پیمان یزدانیان و دلم می‌خواهد طولانی از تمام رورهای گذشته بنویسم.
شاید از فردا، شبی یک روایت.

خوشحالم دوباره می‌نویسم.

 

پ.ن: شب‌هایی بوده که فکر کردم دلم می‌خواهدطولانی با پیمان یزدانیان و پروانه اعتمادی صحبت کنم و امشب یکی از همان شب‌ها است.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۰۹
  • Mavi

روزنوشت6

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۰۱ ب.ظ

نوشته‌بودم دلم برای ساز زدن تنگ شده و یاسمن برایم نوشت اشتباه بزن ولی بزن و من برایش نوشتم خیلی زود شروع می‌کنم ولی نتوانستم؛
تمام چند روز پیش فقط سازم را روی میز می‌گذاشتم، به آن نگاه می‌کردم و گاهی لمسش می‌کردم.
حس می‌کردم از پس آن امروز برنمی‌آیم و مثل سابق نمی‌توانم ادامه بدهم.

امروز ولی خانه تنها بودم و بلاخره جرئت طولانی ساز زدن را پیدا کردم. ساده‌ترین قطعه را با اشتباهات زیاد زدم و مدت زیادی صرف یادآوری کردن نت‌ها کردم ولی ارزشش را داشت.
چندسال قبل ولی ساز زدن را کنار گذاشتم، پر از خشم و نفرت بودم و نمی‌توانستم خودم را ببخشم ولی امروز که دوباره ساز زدم، حس کردم خودم را ببخشیدم.

تمام مدت سخت بود ولی ارزشش را داشت.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۱
  • Mavi

پل الوار و فرشته شانه راست

شنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۴۹ ب.ظ

آخرین‌باری که بخاطر تب احساس بی‌وزنی مطلق  داشتم، دو سال قبل بود؛
نیمه‌شبی بود که از شدت تب و درد روی زمین دراز کشیده‌بودم و احساس می‌کردم درون آب سرد فرو می‌روم. سه ساعت از سرما می‌لرزیدم و توان بلند شدن و درخواست کمک نداشتم.
آن شب از مریضی و ضعف و بی‌هوش شدن ترسیده‌بودم و با هزار بدبختی خودم را به آشپرخانه کشاندم تا قرص بخورم.

بعد از آن‌شب ترس از ناتوانی مانعی بود تا مواظبت نکنم، تا به نشانه‌ها بی‌توجه باشم و هیچ‌وقت این‌قدر درگیر بیماری نبودم تا امشب؛
صبح با سرگیجه شروع شد و فکر کردم نتیجه بی‌خوابی و کمبود آب است. در مسیر رفتن به سرکار ولی نشانه‌ها بیشتر شد و در نهایت به دو سال قبل برگشتم؛
از سرما کلفت‌ترین لباس‌ها را پوشیده‌ام و به زیر پتو پناه برده‌ام و هم‌چنان سردم است و سرم... انگار هزاران نفر در سرم طبل می‌کوبند.
از صبح بیشتر از همیشه قرص خورده‌ام و هنوز خوب نشده‌ام. دوباره درون آب سرد هستم و توان صدا زدن کسی را ندارم.
دلم می‌خواهد چشمانم را ببندم و درون سیاهی خواب فرو بروم ولی خواب از من فراری است و بی‌خوابی انگار درد را بیشتر می‌کند.
با این‌همه درد و سروصدای طولانی در مغزم ولی دلم می‌خواهد پل الوار بخوانم.
تا الان سه‌کتاب از روی میز زمین افتاده، لیوان چایی ریخته و هنوز به پل الوار نرسیدم.
دوستی داشتم که می‌گفت فرشته‌ی روی شانه راست هربار عمیقا چیزی را بخواهی، به تو می‌دهد. من نمی‌دانم به آن باور دارم یا نه ولی کاش فرشته روی شانه راست می‌توانست به زبان ما آدم‌ها برایم پل الوار بخواند.

  • Mavi