Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی

روزنوشت2

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۳۱ ق.ظ

سرماخوردگی شاید بدترین بیماری دنیا است که انرژی انجام هیچ کاری را برای تو باقی نمی‌گذارد ولی من این روزها از بودنش خوشحالم.
سرماخوردگی این روزها توجیهی برای شرکت نکردن در جلسه اساتید و نرفتن به شرکت و دلیلی برای خاموشی مغزم از افکار پیچیده بوده است.

امروز از صبح موسیقی رقص‌های مجار برامس را با صدای بلند گوش کردم، بدون حس بویایی آشپزی کردم و با خستگی مشق‌های کلاس فرانسه را نوشتم و با خشم برای استادم از اینترنت ایران گفتم و چرا مشق‌هایم دیر به دستم می‌رسد و دیر می‌نویسم و با تمام این‌ احساس‌های متناقض آرامش درونی دارم.

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۱
  • Mavi

واگویه‌های یک نادم

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ

میم بارها برایم نوشته‌بود ما قادر به تغییر بقیه نیستیم، آخرین بار چند روز قبل و در جواب پست قبل بود.

هرباری که میم یادآوری می‌کرد، فکر می‌کردم حتی اگر آن آدم در رنج باشد و به سمت نابودی می‌رود؟ و بین دوراهی گیر می‌کردم و جوابی نداشتم.

دیشب ولی جوابم را گرفتم؛

دیشب فهمیدم حتی اگر آدمی در رنج باشد و به سمت نابودی هم برود، ما توانایی تغییر او را نداریم و هر تلاشی در نهایت به رنج درونی خود ما ختم می‌شود.

از دیشب تا الان نگرانی و خشم و درد زیادی تحمل کردم که می‌توانست اصلأ نباشد ولی حماقت من باعث آن شد.

الان فکر می‌کنم شاید اگر این رنج و از دست دادن را تحمل نمی‌کردم، به این جواب نمی‌رسیدم و در نهایت این رنج ارزش این آگاهی را داشت.

الان چیزی درونم خالی شده، احساس خستگی می‌کنم و احساس می‌کنم نیاز دارم کمی خودخواه‌تر باشم و شاید نیاز به خشم میم تا از این به بعد بیشتر به حرف‌هایش فکر کنم.

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۴۳
  • Mavi

از آشفتگی‌های ذهنی

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۱۲ ب.ظ

دیروز برای جستجوی آدمی و پیدا کردن راه ارتباطی با او دوباره اینستاگرام را نصب کردم.

یادم نبود آخرین بار چه زمانی سراغ آن رفته بودم، شاید یک سال قبل که در جستجوی چیزی بودم که جایی جز اینستاگرام پیدا نمی‌شد و بعد از یک روز از شلوغی‌اش خسته شدم و تمام!
برای من همیشه بیش از اندازه شلوغ بود و تنها راه ارتباطی با آدم‌هایی که هیچ علاقه‌ای به ارتباط و باخبر شدن از هم‌دیگر نداشتیم و تنها از سر شوق روزهای اول همکاری و هم‌کلاسی بودن با هم ارتباط این چنینی شکل داده‌بودیم. 

دیروز قرار بود ایمیل آن آدم را پیدا کنم و دوباره اینستاگرام را ببندم تا سالی دیگر ولی کنجکاوی یا شاید دلتنگی من را وادار به جستجوی دوستی دور و قدیمی رساند و این جستجو به مکالمه‌ای تا ساعت 1 نیمه‌شب و در نهایت تصمیم او به سفر به شهر من و  قرار ملاقات‌مان ختم شد.
همه‌چیز از تصورم سریع‌تر پیش رفت و حالا نمی‌دانم در برابر ملاقات فردا صبح با این آدم باید چه احساسی داشته‌باشم.

از دیدن او خوشحالم که از دوستان خوب من بود و جهان من را می‌شناخت و درک می‌کرد و صحبت با او همیشه حال خوبی داشته.
اما نمی‌دانم احساس خوشحالی و رضایت من در این روزها درست است یا نه.
نمی‌دانم درست است یا نه که پس لرزه‌های اتفاق بد چند هفته قبل هنوز پابرجا است و معلوم نیست تا کجا پیش می‌رود و هر روز بیشتر از قبل متوجه عمیق بودن فاجعه می‌شویم و کاری از دست ما برنمی‌آید جز آشفتگی.
حال مامان هر روز از قبل آشفته‌تر است و آدم مقصر ماجرا سکوت می‌کند و خود را مقصر نمی‌داند و من این میان هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدم و از دیروز احساس شرم دارم که خوشحال هستم و در این روزها با این آدم قرار ملاقات گذاشتم و بی‌صبرانه منتظر ملاقات با او هستم.

تمام این فکرها احمقانه به نظر می‌رسد اما نمی‌توانم مغزم را متوقف کنم که مدام سرزنشم می‌کند؛
- چرا با این آدم قرار ملاقات گذاشتی؟
- چرا خودخواهی و بیشتر پیش مامان نیستی و درگیر مصاحبه‌های شغلی هستی؟ 
- چرا هرکاری نمی‌کنی خوشحال‌تر باشند؟
و هزار چرای این شکلی شبیه موریانه مغزم را سوراخ می‌کند و من نمی‌دانم چه کاری درست است و نه.
فقط کاش راه خاموش کردن مغزم را فقط برای صبح بلد بودم

  • ۱ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۲
  • Mavi

هامون یک شاهکار نیست!

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

سال‌ها قبل مجله همشهری جوان مقاله‌ای درباره فیلم‌های مهم و تاثیرگذار سینمای ایرانی چاپ و از هامون به عنوان یکی از خاص‌ترین فیلم‌های سینمای ایران یاد کرده بود.
من 16 ساله بودم و این اولین باری بود که اسم هامون و داریوش مهرجویی را می‌خواندم و فکر کردم باید این شاهکار را ببینم ولی بعد از 30 دقیقه اول حوصله‌ام سر رفت و قید تماشای شاهکار سینمای ایران را زدم.

بعدتر در دانشگاه، واکنش آدم‌ها در برابر هامون ندیدنِ من طوری بود که فکر کردم باید دوباره این فیلم را ببینم و این‌بار تا انتها صبور باشم که شاید در آخر شگفت‌زده شوم ولی به همان اندازه دفعه اول حوصله‌سر بود.

شعر ابر شلوارپوش مایاکوفسکی، موسیقی باخ، آیین ذن، داستان امتحان ابراهیم و عشق در ادیان ابراهیمی، هرکدام به تنهایی موضوعی شگفت‌انگیز است اما در کنار هم شاید کمترین ارتباط خلق کنند و هامون شاید شبیه پتویی چهل‌تکه، دسترنج خیاطی ناشی باشد.
شاید مهم‌ترین کار داریوش مهرجویی در هامون، سردرگم کردن مخاطب با مفاهیم پیچیده روشن‌فکرانه و عمیق‌تر نشان دادن داستانی ساده است، روایتی از تمام ما آدم‌هایی که در ظاهر با کلمات پیچیده خود را باسواد نشان می‌دهیم اما در باطن شاید افکار بقیه را بیان کنیم و خودمان خالی از فکر باشیم.
دانش سینمایی من خیلی خیلی محدود است اما هربار به هامون فکر می‌کنم، تمام این تکه‌های بی‌ربط در ذهنم شکل می‌گیرد و در نهایت نمی‌توانم هامون را شاهکاری دوست‌داشتنی تلقی کنم و بیشتر آن را فیلمی زرد می‌دانم، خیلی بدتر از فیلم‌های زرد امروزی.

امشب دوستی با شوق از تاثیر هامون و سینمای مهرجویی برایم می‌گفت و در جواب استدلال من گفت حتی اگر هامون شاهکار نباشد، راه‌های برای خلق فیلم‌های متفاوت و تغییر سلیقه‌ی سینمایی آدم‌ها هموار کرده ولی آیا اصلا این تغییر خوبی بوده و به جای خوبی رسیده؟
من نادان در هنر تصور متفاوتی دارم و هنوز فکر می‌کنم هامون واقعا یک شاهکار نیست!

  • ۴ نظر
  • ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۴۵
  • Mavi

روزنوشت

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ق.ظ

تا چند روز قبل جهانم آشفته بود و خیال می‌کردم همه‌چیز با سرعت زیاد به سمت نابودی پیش می‌رود و ترسیده بودم و کاری از دست من برنمی‌آمد.
حالا همه‌چیز انگار آرام شده، مامان دوباره لبخند می‌زند و ظاهرا بحران رفع شده و به روزهای قبل برگشتیم.
من ولی آرام نیستم و بیش از اندازه احساس خستگی دارم که چند روز گذشته بیشتر از توان روانی‌ام اذیت شدم و به روزهایی برگشتم که خیلی خیلی خاکستری بود.
در لحظه بیشتر از هرچیزی، نیاز دارم شیراز باشم، شیراز زندگی کنم نه به قصد سفر، طولانی به موسیقی رقص‌های مجار برامس و راخمانینف گوش کنم و تنها نگران بیشتر شدن تعداد کلمات نوشته‌هایم از حد مجاز باشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۰۸
  • Mavi

ترس‌نوشت2

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۰۶ ب.ظ

اتفاق تلخ این روزها شبیه تار عنکبوتی است که همگی‌مان را اسیر خود کرده.
تار عنکبوتی بزرگ که به ظاهر راه فراری از آن وجود ندارد و هرچقدر دست و پا می‌زنیم، همه‌چیز بدتر می‌شود و بیشتر فرو می‌رویم.
باید ظاهرسازی کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده اما فقط خدا می‌داند که قلب‌هایمان پر از ترس و اضطراب و نگرانی است، شب‌ها خواب نداریم و وقتی هم که می‌خوابیم، چیزی جز کابوس وجود ندارد.

اتفاقی که افتاده تقصیر همه‌ی ما است ولی مقصر اصلی خود را مقصر تمی‌داند و هربار بهانه‌ای می‌تراشد تا از خود سلب مسئولیت کند و این بیشتر از هر چیزی، حالم را بد می‌کند.
درون خودم پر از اضطراب است و درد زیادی را در قلبم احساس می‌کنم و تمرکزی برای هیچ کاری ندارم اما باید در برابر مامان آرام باشم و او را آرام کنم که از پا نیفتد  و درد نکشد و راستش تحملم رو به اتمام است.
این اتفاق آن‌قدر بزرگ است که نمی‌توانم با کسی درباره آن صحبت کنم اما نیاز دارم از ترس و استرس و نگرانی و خشمم بگویم تا خالی شوم و بغضم را بشکنم تا شاید کمی از رنجم کم شود.

کاش تمام مقدسات عالم کاری کنند که این ماجرا به خوبی تمام شود وگرنه نمی‌دانم آتش آن چندنفر را نابود می‌کند.

  • ۲ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۶
  • Mavi

هدف امسال: آشتی با دکتر

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ب.ظ

آستانه تحمل من در برابر درد زیاد است ولی وقتی به مرز برسم، تحمل لحظه‌ای درد را ندارم و با مسکن‌ها بلافاصله درد را خاموش می‌کنم.
این سال‌ها دردهای زیادی را نادیده گرفتم و تحمل کردم تا تمام شده و دردهای زیادی را با مسکن رفع کردم و به اشتباه فکر می‌کردم این راهکار همیشه جواب می‌دهد تا چهار روز قبل.

با درد گردن و ستون فقرات و کمر از خواب بیدار شدم و برخلاف همیشه درد با هیچ مسکنی از بین نرفت و در عوض شدیدتر شد و در تمام استخوان‌ها پخش شد و خواب و کار و زندگی را از من گرفت.
تمام این چهار روز مقاله‌های مختلفی خواندم و هربار به کلمات پارگی دیسک، آسیب نخاعی، جراحی و فلج رسیدم، ترسیدم و فکر کردم احمق بودم که زودتر این درد را جدی نگرفتم و سراغ دکتر نرفتم.

تمام این چهار روز با هر دکتری تماس گرفتم، در درسترس نبود و همگی وعده 19 فروردین را دادند. 
نمی‌دانم تا 19 فروردین طاقت می‌آورم و یعدترش از این درد زنده می‌مانم یا نه ولی اگر همه‌ی اگرها درست شد، باید با دکترها آشتی کنم و مراقبت از خودم را یاد بگیرم.

  • ۳ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۴۲
  • Mavi

در ستایش نفرت

شنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۲۴ ب.ظ

همیشه از احساس نفرت دوری می‌کردم و نفرت را بدترین احساس آدمی تصور می‌کردم، احساسی که شبیه زنجیر دست و پای آدمی را می‌بندد و او را کور می‌کند.

این روزها ولی پر از خشم ونفرتم و برای اولین بار به احساسم افتخار می‌کنم؛
با نفرت از خواب بیدار می‌شوم
 با نفرت درس می‌خوانم
با نفرت کار می‌کنم
با نفرت ایمیل‌های طولانی می‌نویسم 
با نفرت ایمیل‌های ریجکشن را می‌خوانم
با نفرت هرکاری می‌کنم و در نهایت احساس قدرت دارم.

برخلاف چیزی که نادر ابراهیمی می‌گفت، نفرت لزوما قلب آدمی را سیاه نمی‌کند و در مقابل قدرت درونی عجیبی به آدم مقابل می‌دهد و او را به پیش رفتن سوق می‌دهد.
باید سال‌ها می‌گذشت و رنج شکسته شدن اعتماد را می‌چشیدم تا در نهایت به این برسم و از احساس نفرت خوشحال باشم و شاید این قدم بعدی برای بزرگ‌تر شدن باشد.

  • ۳ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۲۴
  • Mavi

خود

جمعه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۳۲ ب.ظ

امروز صبح با گوش کردن به سخنرانی تداکس لیلی گلستان شروع شد و ذهنم هنور تا الان درگیر کلماتش بود؛ بخش خاصی از کلماتش که درباره‌ی «خود» صحبت می‌کرد که چطور بعد از سال‌ها به خودش رسیده و چه حسی برای او داشته.
از صبح فکر می‌کردم تعریف درست «خود» چیست، چقدر واقعی است و چطور باید پیدا کرد و مراقبش بود و میان شلوغی زندگی و روابط گمش نکرذ و هیچ جواب مشخصی نداشتم.
وحالا بعد از چند ساعت باید اعتراف کنم که  انگار خودم را گم کردم، خودم را بین انتظارات آدم‌های افراد و جامعه و نقش‌های تحمیلی و نیازهایم گم کردم.
فکر می‌کنم تازه دلیل آشفتگی و سردرگمی‌هایم را فهمیده باشم و پر از خشم و دلسوزی به خودم هستم که این سال‌ها بیشتر از هرکسی، خودم به خودم آسیب زدم و خودم را درک نکردم.
ولی با وجود تمام این احساس‌های بد، احساس خوشحالی دارم که بلاخره فهمیدم، حتی اگر هنوز راهی برای تعریف و ساختنش ندارم.
از یک ساعت قبل به این فکر می‌کنم برای رنج‌های بیهوده‌ای که به خودم تحمیل کردم متاسفم ولی فکر می‌کنم ارزش این روزها را داشت که در حال یادگیری مسیر این لابیرنت درونی هستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۳۲
  • Mavi

ترس‌نوشت

چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ

امروز طولانی به تجربه‌های کاری سه سال اخیر و نتیجه و سختی‌هایش فکر می‌کردم؛
سه سال وقتی برای اولین بار سرکلاس رفتم، تمام تئوری‌ها را حفظ بودم اما در عمل صفر بودم و طول کشید تا تئوری‌ها را عملی کنم و اضافی‌ها را حذف کنم و چیزهای جدیدی را یاد بگیرم.
سه سال قبل به اندازه‌ی الان روابط انسانی و ارتباط با آدم‌های مختلف بلد نبودم ولی حالا یاد گرفتم با هرکسی به زبان خودش حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم.

تمام سه‌ سال برایم ارزشمند بود و لحظه‌های درخشان زیادی داشت و آدم‌های خوب زیادی ولی فکر می‌کنم بعد از سه سال باید تمامش کنم.
من هنوز شیفته تدریس و ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها هستم اما از خالق نبودن خسته‌ام، از بی‌ارزش درنظر گرفته شدن تلاش‌ها و قدرندیدن‌ها خسته‌ام و از تلاش‌های ناکافی‌ام برای تغییر.

امروز طولانی فکر کردم باید از صفرِ صفر شروع کنم و دوباره خالق بودن را تمرین کنم و تلاش کنم و رنج بکشم و این تمام چیزی است که می‌خواهم و خیال می‌کنم ارزشش را داشته‌باشد ولی می‌ترسم؛
من از شکست خوردن و  بلد نبودن می‌ترسم، از قرار گرفتن در محیط‌های جدید می‌ترسم.

امروز طولانی به غم این روزها و خستگی و بی‌پولی و شب‌ بیداری‌های پیش‌رو فکر کردم و حس کردم دلم می‌خواهد امتحان کنم، هرچند می‌ترسم.

حالا دوست دارم این‌جا برای خودم بنویسم که امروز قدم اولین برای از صفر شروع کردن را برداشتم و هر اتفاقی که بیفتد، حق ندارم شک کنم.

 

 

  • ۲ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۵۱
  • Mavi