پایان
اولینباری که با وبلاگ آشنا شدم، پانزده ساله بودم؛
سال اول دبیرستان، زنگ آخر، کلاس فناوری یا چیزی به همین اسم.
آن روزها در مدرسه بین آدمهایی بودم که همه خوب بودند و معتقد و من بد و غربزده و در خانواده هم آدمی که زیاد سوال میپرسد و با بقیه فرق دارد.
احساس عجیب بودن و تنهایی داشتم و آشنایی با وبلاگ دریچه آشنایی با آدمهایی شبیه خودم بود و فرصت کشف بیشتر خودم.
تمام این سالها هر اتفاقی افتاد، وبلاگنویسی را حفظ کردم و نوشتم تا خودم را بین کلمات کشف کنم، یادم برود آن بیرون همه به چشم آدم عجیب به من نگاه میکنند و کمتر احساس تنهایی کنم.
تمام این سالها نوشتن کمکم کرد آرام باشم تا امشب؛
امشب طولانی کلمات وبلاگم را خواندم، تمام نظرانی که آدمها برایم نوشتهبودند و بعد از اینهمه سال فکر کردم خسته شدم و باید بس کنم.
من نه دیگر وبلاگنویس خوبی هستم، با این فرض که قبلا بودم، و نه دیگر وبلاگنویسی و خواندن وبلاگها احساس عجیب بودن را کمرنگ میکند. اینجا مدتها است کلمات هیجانانگیزی نوشتهنشده و خیال نمیکنم مخاطب زیادی هم داشتهباشد، فقط وجود دارد.
قبل از شروع هر سال جدید، همه میگویند سال جدید را سبکتر شروع کنید و چیزهای بیهوده را با خود به سال بعد نبرید.
وبلاگ بیهوده نیست و برعکس خیلی خیلی باارزش ولی کلمات من بیارزش شدند و تکراری از همان دنیای عجیب شخصی. حالا داشتن این وبلاگ فقط غمگینم میکند که قبلتر کلمات بهتری داشتم و آدم خوشحالتری بودم و حداقل در دنیای وبلاگ تنها نبودم.
میدانم دلتنگی برای وبلاگنویسی با هیچچیزی کمرنگ نمیشود و حسرت خاموش کردن اینجا طولانی همراهم باقی میماند ولی خیلی خیلی خسته شدهام و باید تمام کنم.
برای سال جدید وبلاگ و صفحههای اجتماعی بیهوده را حذف میکنم که شاید حرف آدمهای بیرونی واقعیت پیدا کند و سبکتر شدم و باید تمرین کنم مثل خودم رفتار نکنم و شبیه بقیه باشم، شایداین احساس مزخرف جداماندگی کم شود.
- ۰ نظر
- ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۴