Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی

ترس‌نوشت

چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ

امروز طولانی به تجربه‌های کاری سه سال اخیر و نتیجه و سختی‌هایش فکر می‌کردم؛
سه سال وقتی برای اولین بار سرکلاس رفتم، تمام تئوری‌ها را حفظ بودم اما در عمل صفر بودم و طول کشید تا تئوری‌ها را عملی کنم و اضافی‌ها را حذف کنم و چیزهای جدیدی را یاد بگیرم.
سه سال قبل به اندازه‌ی الان روابط انسانی و ارتباط با آدم‌های مختلف بلد نبودم ولی حالا یاد گرفتم با هرکسی به زبان خودش حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم.

تمام سه‌ سال برایم ارزشمند بود و لحظه‌های درخشان زیادی داشت و آدم‌های خوب زیادی ولی فکر می‌کنم بعد از سه سال باید تمامش کنم.
من هنوز شیفته تدریس و ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها هستم اما از خالق نبودن خسته‌ام، از بی‌ارزش درنظر گرفته شدن تلاش‌ها و قدرندیدن‌ها خسته‌ام و از تلاش‌های ناکافی‌ام برای تغییر.

امروز طولانی فکر کردم باید از صفرِ صفر شروع کنم و دوباره خالق بودن را تمرین کنم و تلاش کنم و رنج بکشم و این تمام چیزی است که می‌خواهم و خیال می‌کنم ارزشش را داشته‌باشد ولی می‌ترسم؛
من از شکست خوردن و  بلد نبودن می‌ترسم، از قرار گرفتن در محیط‌های جدید می‌ترسم.

امروز طولانی به غم این روزها و خستگی و بی‌پولی و شب‌ بیداری‌های پیش‌رو فکر کردم و حس کردم دلم می‌خواهد امتحان کنم، هرچند می‌ترسم.

حالا دوست دارم این‌جا برای خودم بنویسم که امروز قدم اولین برای از صفر شروع کردن را برداشتم و هر اتفاقی که بیفتد، حق ندارم شک کنم.

 

 

  • ۲ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۵۱
  • Mavi

شب خاکستری

دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۰۴ ب.ظ

از صبح هیچ بویی را احساس نمی‌کنم؛
نه بوی عود قهوه و نه بوی مواد زعفران لوبیاپلو و نه بوی نرگس‌ها و این بی‌بویی مستاصلم کرده و پناه بردم به نقاشی‌ها که شاید بوی آن‌ها را حس کنم.

نقاشی‌های ناصر عصار بوی پاییز و سرما و مه و باران دارد،
نقاشی‌های حسین محجوبی بوی بهار و پرتقال شیرین،
نقاشی‌های آرمان یعقوب‌پور بوی نان گرم و شیرینی کشمشی،
نقاشی‌های هانیبال الخاص بوی بعدازظهرهای ساکت و خلوت مدرسه،

پر از بوهای مختلف شده‌ام اما هنوز بویی احساس نمی‌کنم و غمگینم و دلم می‌خواهد با موسیقی بید مجنون احمد پژمان که همین حالا در گوش‌هایم است گریه کنم و بلند بگویم خسته‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۴
  • Mavi

دلتنگ خالق بودن

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۳۳ ب.ظ

قبل‌تر شغلم نوشتن بود؛ نوشتن درباره هر چیزی که کارفرما می‌خواست از نقد کتاب گرفته تا مزایا و معایب مهاجرت و مقایسه بخاری و شوفاژ.
آن روزها فقط برای پول می‌نوشتم و کمتر غرق کلمات می‌شدم که هیچ کدام از موضوعات مورد علاقه‌ی من نبود و جایی برای آزاد کردن من درونی پر از توصیفات عجیب و خلاقانه‌ام نبود و شاید برای همین بود که تغییر شغل برایم آن‌قدر دردناک نبود و تمام مدت دلتنگ آن نوشتن‌های طولانی و بی‌وقت نشدم.

دیشب دوستی پیام داده بود به جای او متنی را بنویسم و من خجالت کشیدم نه بگویم و دوباره طولانی نوشتم و این بار درباره یکی از موضوعات موردعلاقه‌ام.
هزار سال از این‌گونه نوشتن دور بودم و با وسواس کلمات را جابه‌جا می‌کردم تا متن درستی خلق کنم و در نهایت 4 صبح برایش فرستادم. 

از 4 صبح تا یک ساعت قبل استرس داشتم که کارفرما راضی است یا نه، که کلماتم هنوز تازه است یا نه. یک ساعت قبل دوستم برایم نوشت که متن را تحویل داده و کارفرما بیش‌تر از متن‌های قبل دوست داشته و باز هم در همین موضوع سفارش داده.

از یک ساعت قبل مدام لبخند دارم و شیرینی خالق بودن دوباره در جانم نشسته و این بار عمیق‌تر. مدام کلماتم را می‌خوانم و دلم می‌خواهد باز هم بنویسم و کلمات جدیدتری خلق کنم و بیشتر لبخند بزنم.
از یک ساعت قبل فکر می‌کنم چقدر احمق بودم که نوشتن را رها کردم و خودم را درگیر این شغل و آدم‌هایی کردم که جهانی متضاد داریم.
از یک ساعت قبل مدام فکر می‌کنم باید استعفا بدهم و سرجای خودم برگردم و دوباره خالق کلمات باشم و این تمام چیزی است که می‌خواهم ولی می‌ترسم!
از بی‌کاری و خالق دائمی نبودن می‌ترسم و ذهنم به کلمات نازیبای مدیرم فکر می‌کند که من را بی‌مسئولیت می‌خواند.

  • ۳ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۳
  • Mavi

افسردگی

چهارشنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ

افسردگی شاید شبیه رد سوختگی روی پوست باشد که هیچ‌وقت محو نمی‌شود. کمرنگ شاید ولی کامل از بین نمی‌رود و درست در جایی که انتظار نداری، دوباره پررنگ می‌شود.
و حالا دوباره برگشته و ذهنم برای کمرنگ کردنش خالی خالی است.

میم گفته بود ویتامین D و امتحان کردم و به اندازه یک اپسیلون جواب داد.
الف گفته بود ارتباط روحانی و دعا و مدیتیشن و من در انجام همه‌ی این‌ها افتضاحم.
و من دلم می‌خواهد هیچ کاری برای رفع آن نکنم که امیدی به تغییر ندارم.
لوکاس قبل‌تر برایم نوشته بود شادی و آرامش عمیق یک‌دفعه پیدا نمی‌شود و باید صبور باشی که کدام انتخاب ساده در نهایت منجر به آرامش می‌شود و از حال این روزها و تاثیر انتخاب رشته مطالعات ایران گفته بود.
شاید حق با او باشد و این دلم می‌خواهد واقعی به او گوش کنم بلکه راهی از پشت این خاکستری‌ها پیدا شد.

 

پ.ن:

تمام این سال‌ها هربار در وبلاگم از افسردگی نوشتم، آدمی پیدا شده که بنویسد همه‌چیز در کنترل خودت است و هزار راه برای افسردگی وجود دارد و من هربار فکر کردم این آدم‌ها قدرت جادویی دارند یا هیچ‌وقت واقعی با افسردگی مواجه نشده‌اند که این‌قدر ساده راه‌حل‌ می‌دهند.

 

.حالا فکر می‌کنم شاید من راهی بلد نیستم وحق با آن‌ها است
  • ۶ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۲۲
  • Mavi

از مصایب حافظه‌ی خوب

شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۳۱ ب.ظ

من همیشه فکر می‌کردم حافظه‌ی خوب نعمت است و در روزهای دلتنگی گره‌باز کن قلب، به حافظه‌ی خوبم افتخار می‌کردم. ولی هیچ‌وقت حدس نمی‌زدم که روزی هزاربار به خاطر همین حافظه‌ عذاب بکشم و آرزوی نداشتنش را کنم.
 حالا هر روز از صبح که بیدار می‌شوم تا شب، هر جزئیات خاطره‌ای را در ذهنم زنده می‌کند و تصویر و صداها پررنگ‌تر می‌شود و ذهنم به هزار سمت کشیده می‌شود، گاهی خوب و گاهی بد. 
ذهن سرکشم به هیچ روشی رام نمی‌شود تا تمام جزئیات هر خاطره را پررنگ نکند، انگار که دوباره اتفاق افتاده، دست بر نمی‌دارد و کمی بعدتر، خاطره‌ای تازه و ماجرا از اول شروع می‌شود.

دیشب از آفتاب مراکش نوشته بودم و از دیشب ذهنم تمام جزئیات مربوط به حضور او را دوباره پررنگ کرده و ثانیه‌ای رهایم نمی‌کرد تا بعداز ظهر که قرار بود برای هم‌نام او پیامی را بفرستم و به اشتباه برای او فرستادم. 
برای او نوشتم که اشتباهی شده و قصد پیام دادن به او را نداشتم اما عصبانیت و احساس شرم نسبت به خودم هر ثانیه بیشتر و بیشتر می‌شود و نمی‌دانم باید چه کاری کنم.
حالا به کلمتاین فکر می‌کنم که به دنبال پاک کردن حافظه بود تا راحت‌تر زندگی کند. قصه‌ی کلمتاین خیالی بود ولی به او حسودی می‌کنم که امکان این کار را داشت.
خودخواهانه است ولی علم و تکنولوژی مدرن را بدون این قابلیت را دوست ندارم و انگار کامل نیست. 

  • Mavi

شروع

جمعه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۳۷ ق.ظ

چشمم روی کلمات محمدحسین کشاورز بود که از تاریخچه بررسی مقابله‌ای می‌گفت و ذهنم پیش آفتاب مراکش که قبل از رفتن قول گرفته بود نوشتن را رها نکنم.

گرمای آفتاب مراکش هنوز آن‌قدر زنده بود که دلتنگم کند، دلتنگ حضورش و طولانی نوشتن و حالا دلتنگی به اینجا رسید، دوباره نوشتن در این وبلاگ قدیمی.

  • Mavi