بخشی از یک روز ملالآور
امروز شبیه یکی از یکشنبههای ملالانگیز پاییزی ورشو است؛ پر از مه خاکستری و سرما و سکوت رنجآور.
صبح با درد شروع شد؛ انگار درونم رودخانهای جاری باشد و درد شبیه آب در حرکت، از سر به گردن و شانه و کمر و مچ دست.
فکر کردم اثر بدخوابی دیشب است و با دوش آب گرم و مسکن آرام میشود ولی نشد و تا الان ادامه دارد.
مشقهای عقبافتاده کلاس و ترجمه مقاله جدید و طرج درس جدید برای آموزشگاه ولی با درد همخوانی نداشت و البته که درد باید عقبنشینی میکرد.
بعدتر، نوتیفیکیشن ایمیل شبیه ناقوس کلیسا هنگام مرگ آدمی، روز را خاکستریتر کرد؛
در نهایت احترام و تاسف، من اهل ایران هستم و ایران جزو کشورهایی است که ساکنانش از خدمات محروماند و من امکان استفاده از کمکهزینه و شرکت در دوره را ندارم.
نمیدانم این چندمین ریجکشن این مدت است.
از یک ساعت پیش غمگین و عصبانیام و فکر میکنم کاش اینقدر محترمانه و با همدلی نمینوشتند که این تلخی ماجرا را بیشتر میکند.
دلم میخواست من شبیه آدمهای قوی کلیپهای انگیزشی بودم که باز هم ادامه میدهند و لبخند میزنند و تلاش میکنند بقیه روز را رنگی کنند ولی من تسلیم این خاکستری امروز شدم و مهم نیست بقیه روز قرار است چه اتفاقی بیفتد.
همراه با صدای ساز پوریا و کلمات خانم ماگدا سابو گوشهای نشستم و آرزو میکنم همین الان شب بشود.
- ۱ نظر
- ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۰۱