مصیبت خانواده ایرانی
نمیدانم اولینباری که متوجه تفاوت بین خودم و خانوادهام شدم، چند ساله بودم و در چه شرایطی ولی از همان روزها تا همین دو سال قبل فکر میکردم میتوانم امید به تغییر آنها داشتهباشم یا حداقلِ حداقل امید به پذیرفته شدن و احترام دیدن.
امید واهی بود ولی از خوشباوری و سادهلوحی من!
خانواده انتظار دارند من همان دختر حرفگوشکن مذهبی سابق باشم ولی این لایه از من هزارسال است که از بین رفته و آنها نمیبینند.
تمام این سالها من خودم را غرق جهانهای متفاوتی با خانواده کردم، عقاید متفاوتی را امتحان کردم تا در نهایت به این خودم فعلی برسم، خودمی که با تجربه و رنج به آن رسیدم و برایم ارزشمند است ولی در معرض تغییر.
و خانواده تمام این سالها انتظار داشتند من بی حرفی به آنها گوش کنم و لجبازی نکنم و من آن سمت ماجرا از حرف بیمنطق و بیتجربه فراری.
واین روزها احساس در قفس بودن دارم؛
انگار من موجود مریخی باشم که غیرقابل درک شدن است وحتی غیرقابل پذیرش و تنها باید از دست او رها شد.
نه من میتوانم کوتاه بیایم و بحث نکنم و نه آنها و هرروز بحثها بیشتر و طولانیتر و آسیبزاتر میشود.
و من آرزوی مردن دارم تا شاید خانواده دست از من بکشد.
- ۰۲/۰۴/۲۱