از ترس و خشم
اگر غول چراغ جادو واقعی بود و در لحظه جلوی من ظاهر میشد و میگفت سه آرزوی من را برآورده میکند، من قبل از هرچیزی آرزوی نزدیک شدن به تاریخ اول تیر را میکردم.
سال قبل، اول تیر قراردادی یکساله با آموزشگاه بستم که رسمیتر تدریس کنم و تماموقت در اختیار آنجا باشم و فکر کردم این باعث امنیت شغلی من میشود و احساس خوبی پیدا میکنم.
احساس خوب ولی چند ماه بیشتر دوام نداشت.
من عاشق تدریس بودم و هستم اما تمام این مدت احساس کردم چقدر بالاتر از سطح آموزشگاه تدریس کردم، چقدر پیشرفتهتر از آموزشگاه هستم و بدون هیچ احساس فروتنی، از همکارانم باسوادتر هستم و چقدر جای اشتباهی ایستادهام.
تمام اینها چیزهای خوبی است اگر در قبالش قدردانی و تلاش برای بهبود رضایت شغلی و افزایش درآمد هم بود. تمام مدت رئیس و همکارانم یادآوری میکردند من معلم خوبی هستم و مهرهای کلیدی برای آموزشگاه ولی تمام مدت شک داشتم واقعی بود یا نه.
مگر نه اینکه وقتی کارمند ارزشمندی داری، باید به درستی قدردانی کنی؟
من هرروز هفته بعدازظهرها، شبیه همیشه با لبخند و انرژی زیاد وارد آموزشگاه میشوم و مثل قبل با تمام قلبم تدریس میکنم ولی تمام مدت درونم پر از خستگی و خشم است و هیچ کاری برای حل آن از دستم برنمیآید جز صبر برای اول تیر.
انگار تمام خشم این چهارسال روی هم جمع شده و یکدفعه قصد انفجار دارد. میدانم چیزی بیشتر از ترک این آموزشگاه و حتی ترک تدریس به این شکل را نمیخواهم اما در عین حال از ترک تدریس و شروع دوباره کاری جدید میترسم.
من میترسم در کارهای دیگر به این خوبی نباشم.
احمقانهاست ولی میترسم.
- ۰۲/۰۲/۲۲
آخ آخ
بارهای اولی که آدم تدریس داره، خیلی زحمت میکشه ولی معمولا استثمار میشه. بعد کمکم حقیقت زشتی هویدا میشود: نه باید خوب درس بدهی و نه کارفرما قدرشناس است... خلاصه که بازی کردن درین زمین، حیلههای عجیبی میطلبد!
ترس احمقانهای نیست. خیلی هم طبیعیه. امیدوارم هرجایی براتون بهتره، فعالیت کنید.