Yağmur Gibi

Yağmur Gibi در زبان ترکی یعنی شبیه باران؛
رویای قدیمی‌ام که دوست داشتم باران روزهای یکشنبه ورشو باشم.

طبقه بندی موضوعی

روزنوشت5

شنبه, ۲ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۴۳ ب.ظ

از صبح تا چند ساعت قبل بی‌وقفه به مناجات‌نامه سیامک آقایی گوش می‌کردم و با خودم تکرار می‌کردم شاید این حذف شدن به جای خوبی ختم شود، شبیه مانتراهای بودایی.
تاثیری در آرام شدن قلبم داشت؟
نه خیلی ولی حداقل بوی بد شکست را کم کرد و توانستم دوباره با تمرکز درس بخوانم.

نمی‌دانم این چندمین حذف شدن در این مدت باشد و نمی‌دانم چرا هم‌چنان هرروز بیدار می‌شوم و درس می‌خوانم و دوباره از اول ایمیل می‌فرستم.
این شکلی از امید و خوشبینی است؟
خیال نمی‌کنم.
فکر می‌کنم این دست و پا زدن‌ها از ترس باشد، ترس جا ماندن، ترس گیر افتادن.
همیشه گفتند ترس‌ها به جای خوبی ختم نمی‌شود ولی این ترس شاید در نهایت به نور منتهی شود.

  • Mavi

برای بامداد

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۵ ب.ظ

الف. ب عزیز

بهتر از هرکسی خودت می‌دانی که حتی اگر با هم صحبت نکنیم و دور باشیم، در ذهن و قلبم هستی و این روزها از همیشه پررنگ‌تر شدی و تمام قلبم دلتنگ تو است؛
دلتنگی از خواندن کلمات پل الوار و بعدتر کلوچه لاهیجان سوغات هم‌کلاسی‌ام شروع شد.

فکر کردم خودم را بیشتر غرق کلمات می‌کنم و یادم می‌رود اما نرفت و امشب، اتفاقی آواز تو گوش‌هایم را پررنگ کرد و دلتنگ‌تر شدم؛
گفته‌بودی مدت‌ها است صحبت نکردیم و از هم خبری نداریم و شعری از مشیری را خواندی.

بیشتر از ده بار به صدای تو گوش کردم و دلتنگ‌تر شدم و فکر کردم آخرین‌بار کی صحبت کردیم؟ آخرین بار کی اتفاقات روزانه را تعریف کردیم و یادم نیامد.
غمگین‌تر شدم.
غمگین‌تر شدم بخاطر دلتنگی و بخاطر آدم‌ بزرگ‌هایی که شدیم.

آخرین بار بخشی از منظومه آرش کمانگیر را برایم خواندی و بعدتر ساکت شدیم تا الان، شاید دو سال گذشته، نه؟
چند ماه بعد از آخرین باری که آواز خواندی، برایت نوشتم و بی‌جواب ماند و فکر کردم نباید بنویسم تا امشب، امشب دلتنگی باعث شد بخواهم دوباره برایت بنویسم.

تو قرار نیست اینجا را بخوانی و من قرار نیست شبیه قبل کلمات را برایت بفرستم و طولانی صحبت کنیم ولی دوست دارم بنویسم؛
دوست دارم بنویسم که دلتنگ همکلاسی و هم‌صحبت و معشوق دیوانه‌ام شدم و این روزها بیشتر از همیشه به غر زدن‌ها و آواز خواندن‌های یک‌دفعه‌اش نیاز دارم.
دوست دارم بنویسم دلتنگ هستم ولی نگران نه؛
بارها گفته‌بودم تو شبیه بلوط‌های زاگرس هستی و بوی کرمانشاه می‌دهی، پر از شور زندگی و آوا و رنگ حتی در تلخ‌ترین لحظات.
چیزی در قلبم باور دارد هزاران کیلومتر آن طرف‌تر هستی و روح سرگردانت هنوز پر از شور زندگی است و همین باعث می‌شود هیچ‌وقت نگران نباشم.
ولی دلتنگ هستم.
و کاش فردا صبحی که بیدار می‌شوم، مثل آن شب صدای آواز خواندنت را برایم می‌فرستادی.

  • Mavi

What I want at the moment

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۲۷ ب.ظ

  • Mavi

جمعه, ۱۰ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ

برای فواد نوشته‌بودم روحم شبیه پارچه حریر سفید نخ‌کشی شده و مثل قبل زیبا و درخشان نیست.
و فواد برایم نوشت گاهی باید روی قسمت‌های نخ‌کش‌شده را بپوشانی تا یادت برود و ادامه بدهی و زندگی کنی.

تمام دیروز بعدازظهر فکر می‌کردم که چطور می‌شود بخش‌هایی از روحت را بپوشانی و چطور می‌شود فراموش کنی، این همان کشتن نیست؟
دیشب ولی بودا جوابم را داد که گاهی با کشتن زنده می‌شوی.

روزی که پیش مسیح بودم، فکر کردم دوباره شوریده می‌شوم؟
حالا می‌دانم اگر شوریده نبودم، توان کشتن خودم را نداشتم.

  • Mavi

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ب.ظ

روی آخرین ردیف نیمکت‌های چوبی کلیسا نشسته‌بودم و به نقاشی شام آخر نگاه می‌کردم.
بعد از آخرین‌باری که باهم آمده‌بودیم، چندباری کلیسا آمده‌بودم و هربار در ذهنم پررنگ شد و برایش دعا کردم.
امروز ولی دوباره، مثل قبل، با ذهنی خالی پیش مسیح رفتم.
تمام مدت به تصویر مسیح نگاه می‌کردم و فکر کردم شوریدگی با کلمات بیژن الهی شروع شد و به جهان شرقیِ درخت بلوط رسید و بعدتر پیچیده‌تر شد و به پیامبر شرقی ختم شد و حالا شبیه نقاشی فریدون آو شدم.
این شوریدگی ادامه پیدا می‌کند یا برای دوباره شوریده بودن پیر شدم؟
مسیح قبل‌تر گفته‌بود شوریدگی تمامی ندارد و من لبخند زده‌بودم و افتخار کردم به این شوریدگی.
این‌بار ولی کاش شوریدگی بوی جهان آدم‌ بزرگ‌ها را داشته‌باشد.

  • Mavi

کلمه‌های روز

شنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۵۲ ب.ظ

بوی ابرهای خیس و نرم صبحگاهی

صدای آواز خواندن رفتگر

صدای کلاغ‌های شهری

تماشای رد نور روی آجرهای سیاه‌شده

موسیقی فیلم کنعان

بوی قهوه

آبی‌های منیرو روانی‌پور

دلتنگی برای پیامبر شرقی

مصاحبه

داستان ایوب

بوی خاک روی چینی‌های گل‌سرخی مامان

دریاچه قو

 

  • Mavi

از اول

جمعه, ۱۲ آبان ۱۴۰۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ

ماه شبیه سرخپوستی خشمگین نگاهم می‌کرد.
رد نور تمام اتاق را پر کرده‌بود و جایی برای فرار نبود، حتی پرده‌ها رد نور را از بین نمی‌برد. باید تسلیم تنبیه ماه می‌شدم.
دعای آرامی در گوش‌هایم، به رد نور روی پوستم نگاه می‌کردم. انگار ماه قصد داشت تمام سیاهی‌های روحم را نشان دهد.
قبل‌تر تمام مدت خودم را گول می‌زدم که تقصیر من نیست، که من آدم بدی نبودم ولی نور رسوایم کرد.

آدمی تا قبل از این‌که خودش به سقوط نزدیک شود، آدم‌هایی که لغزیده‌اند را سرزنش می‌کند که باید عاقل می‌بودند ولی وقتی خودش با تمام وجود به سقوط و پستی نزدیک شود، تازه متوجه اشتباهاتش می‌شود و آن‌وقت برای هرکاری دیر است.
من سقوط کرده‌بودم و این ترس و نفرت کمترین مجازاتم بود.

فردای آن شب فکر کردم سقوط کردم ولی می‌توانم دوباره سرپا شوم، باید سرپا شوم.
و من برای خالی کردن ترس و نفرت و دوباره سرپا شدن، راهی جز غرق در کلمات بلد نیستم.

  • Mavi

تجربه‌های دنیای بزرگ‌سالی(2)

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۳۶ ب.ظ

شبیه آدم‌هایی که در تاریکی، با روشنی کوچکی، در مسیر ناشناخته‌ای راه می‌روند، شدم؛
احساسات و رفتارها و کلمات و نشانه‌ها را در دستم گرفته‌ام و به شکل درست‌تری بخش‌های تاریک وجودم را کشف می‌کنم.
چه احساسی دارد؟
گاهی خشم، گاهی حسرت، گاهی ترس، گاهی غرور و گاهی خوشحالی.

 

روزهایی بوده که فکر کردم بس است و نمی‌خواهم ادامه بدم، شاید از ترس و شاید از خشم یا حسرت ولی بخش بزرگ‌سال مغزم نمی‌گذارد و با تمام احساس‌های بد دوست دارم تسلیم این بخش باشم و دیوانگی‌های عاقلانه کنم
 
  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۳۶
  • Mavi

یادداشتی برای خودم

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۱۳ ق.ظ

در بچگی کنجی خلوت و امن داشتیم که هنگام ترس، تنهایی و غم به آن پناه می‌بردیم و بعدتر سایه‌های خاکستری کنار می‌رفتند و دنیا دوباره رنگی می‌شد و همه‌چیز از یادمان می‌رفت.
این خلوت برای بعضی‌هایمان آغوش خانواده و دوستان بود و برای بعضی‌ها بودن در مکانی خاص.
من خلوت کودکی‌ام را به یاد ندارم اما چندسالی  است که انتهای یک کتابفروشی، کنار قفسه کتاب‌های اساطیر و فرهنگ شرقی نقطه امنم شده.
روزهایی که خوشحالم، روزهایی که غمگینم، روزهایی که خسته‌ام به این فضای کوچک پناه می‌برم و روی زمین می‌نشینم و کتاب می‌خوانم و می‌نویسم.
و گاهی فکر می‌کردم اگر نبود، چه؟

از جمعه شب هشت‌پایی روی سینه‌ام چنگ انداخته و نفس کشیدن را از من گرفته و سیاهی غلیظ و چسبناکی دورم را پر کرده است.
هشت‌پایی که کمی رد گذشته داشت و کمی بیشتر مجازات کار اشتباهم بود.
بخشی از وجودم خود را سزاوار حضورش می‌دانست و تلاشی برای دست و پا زدن نمی‌کرد تا تنبیه شوم و زمان حضورش را کمرنگ کند. بخش دیگر ولی دست وپا می‌زد که به اندازه اپسیلونی از این سیاهی دور شود تا برای روز بعد و چندین ساعت کار سرپا بماند.
اولی موسیقی سیامک آقایی را تجویز کرده بود و دومی قهوه نوشیدن را و من تسلیم دومی شدم.

قرار بود قهوه انرژی‌بخشی باشد که یادم برود و شلوغی را تحمل کنم و کار طولانی زمین‌‌گیرم نکند ولی کافئین و گردن درد عصبی و پریود ناهنگام و قلب شکسته زمین‌گیرم کرد.
ده قدم راه می‌رفتم و روی زمین، هرجایی که بود، می‌نشستم و اشک می‌ریختم و باز ادامه می‌دادم تا به کتاب‌فروشی برسم که فکر کردم اگر آرامشم آن‌جا است و باید برم تا سرپا بمانم.

تمام یک ساعتی که آن‌جا بودم، به خلیل عالی‌نژاد عزیزم گوش کردم و نوشتم و قلبم آرام شد و جسمم نه.
تمام مدت بعدتری که رد سوزن را در پوستم حس می‌کردم، فکر کردم اگر نرفته‌بودم، چه؟

و حالا اینجا دوباره می‌نویسم که تو نباید باعث رنج آدم‌ها بشوی، هر اتفاقی افتاد تو آدم‌ها را رنج نده که قبل از آن آدم‌ها خودت هزاربار رنج می‌کشی

  • ۱ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۱۳
  • Mavi

Luck

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۲۲ ب.ظ

از دیشب مدام اختلاف ساعت‌مان را چک می‌کردم و تصور می‌کردم یعنی الان از سرکار برگشته، یعنی الان امشب نوبت او است که از پدرش مراقبت کند یا نه، یعنی الان خسته نیست، یعنی صبح روز تعطیل چه ساعتی از خواب بیدار می‌شود و انگشتم روی تماس اسکایپ نرفت تا امروز صبح بین دو کلاسم.
این‌جا ساعت یازده و نیم بود و آن‌جا شاید نه صبح. 
نمی‌دانم خواب بود یا نه ولی خیلی زود جواب داد و قبل از این‌که یادش بیاید چطور به فارسی احوال‌پرسی می‌کنند، من گریه کردن را شروع کردم.
مخلوط فارسی و انگلیسی سوال می‌پرسید و وسطش به زبان خودش چیزهای درهمی می‌گفت که شاید فحش به من بود و شاید طلب کمک از عیسی و تمام حواریونش.
میان گریه کردن ماجراهای مربوط به کار و این دو هفته و رنج آزار دادن آدمی را تعریف می‌کردم و او گوش کرد و نگاه کرد و بعد از بیست دقیقه، بدون هیچ حرفی، موسیقی محلی برایم پخش کرد. 
فکر کردم قرار است بعدش مثل خودم در برابرش همدردی کند، چیزی برای آرام شدنم بگوید ولی فقط گفت هنوز شش ماه نشده و هنوز برای شروع تجربه زود است و به جای هر چیز دیگری دعوایم کرد که چرا مشق‌هایم را دیر می‌فرستم، که چرا هنوز ثبت‌نام نکردم و چیزهایی به زبان عجیب و غریب خودش و قطع کرد تا دوباره بخوابد.

از صبح فکر می‌کنم باید چه واکنشی نشان می‌دادم؟
عصبانی می‌شدم، ناراحت می‌شدم، خوشحال می‌شدم و هیچ جوابی نداشتم و فقط مشق‌هایم را نوشتم که تمام کنم و دوباره غر نزند.
مشق‌های سخت و زشت و بی‌پایانش همین چند دقیقه پیش تمام شد و می‌دانم دوباره برای دیر فرستادن غر می‌زند و دعوایم می‌کند و حتی بعد از خواندن این‌ متن ولی دوست دارم بنویسم همین غرهای بی‌پایان به زبان عجیب و غریب و همین سخت‌گیری‌هایش باعث شد شش ماه را دوام بیاورم و اردیبهشت را تحمل کنم و چیزی بروز ندهم تا بحران تمام نشود و این پوست کلفتی 26 سالگی بهترین هدیه تولد بود.

  • ۱ نظر
  • ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۲
  • Mavi