بعد از مدتها دوباره خواب رشت را دیدم؛
خانهی سمیعی بودم، رادیو روغن حبه انگور در گوشهایم بود و باران را تماشا میکردم.
توی خواب لبخندم پررنگ بود و دلتنگ نبودم و شبیه خانهی سمیعی آبی شدهبودم، بینهایت خالص و قشنگ.
میدانستم اینها همه رویا است و توی خواب هم غصهی تمام شدنش را داشتم.
از صبح که بیدار شدم اصفهان بوی رشت گرفته و من هربار از پنحره به آسمان نگاه میکنم، دلتنگ طلیجان و استادسرا و خانهی سمیعی میشوم.
رادیو روغن حبهی انگور پلی کردم، احمد عاشورپور گوش کردم، چای لاهیجان و رشته خشکار خوردم اما هنوز رشت هزارسال فاصله دارد و دلتنگیام رفع نشده.
آخرین تیر، ترجمه مقالهی جدید سرند است.
حقوقی برای این ترجمههای ماهیانه دریافت نمیکنم. برای حس عمیقم به گیلان و رشت انجام میدهم و هربار بعد از هر ترجمه، احساس میکنم من هم بخشی از رشت هستم و همین برایم کافی است.
سردبیر سرند اینجا را نمیخواند و مطمئنم هیچوقت این وبلاگ را پیدا نمیکند اما دلم میخواهد برایش بنویسم که آقای سین من از شما حقوق نمیخواهم، فقط لطفا هر ماه رشت را به من برسان، رشت را به هر طریقی که میشود به من برسان و من قول میدهم تا آخر عمر برای شما ترجمه کنم.
شبیه رشت و صدای آقای سردبیر