امروز بعد از مدتها اتاقم بوی دمنوش بهلیمو و عود دارد. به موسیقی دریاچه قو و ساز زدن «میم» گوش میکنم و بعد از سه روز مشغول نوشتن مشقهایم هستم.
حالم خوب است؟ نمیدانم، شاید نه.
حالم خیلی خوب نیست و غول آبی درونم در جریان است. با این همه خودم را مشغول کارهای ناتمام میکنم که حالا فهمیدهام حتی اگر خوب نباشی، باید به زندگی ادامه بدهی و مسئولیتها را به خوبی انجام بدهی؛ زندگی منتظر خوب شدن حال ما نیست و همیشه آدمهایی منتظر انجام شدن کارها هستند.
«میم» دیشب برایم نوشته بود که به خودم خیلی خیلی سخت میگیرم. قبلترش «ب» هزاران بار یادآوری کرده بود؛ هزاران بار مکاتب مختلف فلسفی و فرمولهای علمی را برایم توضیح داده بود و در نهایت میگفت خیلی سخت میگیرم.
من هربار این جمله را شنیدم، پر سوال شدم که سخت گرفتن یعنی چه و سخت نگرفتن چه شکلی است ولی هنوز جوابش را نمیدانم.
امروز ولی با خودم فکر کردم شاید سخت نگرفتن این باشد که مثل سابق خودم را بابت غمگین بودن ملامت نمیکنم و کمتر به خودم غر میزدم.