برای هزارمین بار میگویم که بزرگسالی جزئیات قشنگ کمی دارد و به جایش نگرانی و ترسهای بیشمار.
امروز فکر کردم شاید بزرگترین ترس این باشد که تو در روراهی انتخابی بمانی و فکر کنی اگر گزینهی ناخوشایند را رد کنم و بعدها چنین موقعیتی پیش نیاید، چه؟ اگر تا ابد سرکوفت رد کردن بخورم چه؟ اگر بعدها حسرت همین گزینهی ناخوشایند را بخورم، چه؟
این روزها ذهنم سریعتر از همیشه فرضیههای جدید طرح میکند و بیشتر از قبل استرس دارم و انگار دیوانگی درونم واقعا محو شده.
حالا برای مقابله با این ترس و نگرانی و به جای تصمیمگیری چه راهی پیش گرفتم؟ دوبارهخوانی خانم دلوی ولی این بار به زبان اصلی.
کلمات سخت و ادبی خانم وولف و ذهن پیچیدهاش چنان درگیرم کرده که هرچه میخواهد بشود. من فقط منتظر مهمانی خانم دلوی هستم.