پ.ن
در فکر «ن» که این روزها در تکاپوی رفتن است.
اولین بار فکر مهاجرت چند ماه قبل از فارغالتحصیلی در سرم شکل گرفت؛
شاید به خاطر حرفهای نازنین که همان روزها برای رفتن آماده میشد یا شاید به خاطر طعم خوش استقلال محدود که میخواستم بیشتر تجربه کنم.
لیست مدارک لازم را آماده میکردم، سایت دانشگاههای مختلف را میخواندم و مطمئن بودم این همان چیزی است که میخواهم، مطمئن بودم که باید جایی دورتر باشم و دنیای خودم را بسازم.
تکاپو و شوقش تا چند ماه بعد از برگشت به خانه همراهم بود و یکدفعه خاموش شد؛
شاید بعد از نتیجهی فوقلیسانس که برایش وقتی صرف نکرده بودم یا شاید هم به خاطر همان بحثهای احمقانه همیشگی.
دلیلش هرچیزی که بود، شوقم را کشت و بعدترش حوصلهی ادامه دادن نداشتم و خودم را به جریان روزها سپردم، ماههای اول با ترجمه کردن تمام وقت و بعد هم آموزشگاه همهی روزهایم را پر کرد.
خبر مهاجرت دوستانم را میشنیدم و برایشان خوشحال بودم و دلگرمشان میکردم که این سختیها ارزشش را دارد.
هربار که با ب صحبت میکردم، این فکر دوباره در سرم پررنگ میشد که از اول شروع کنم اما میدانستم شرایط مالیاش را ندارم و حمایت خانوادهام را هم.
ب هربار بیشتر تشویقم میکرد و من هربار دلیل رفتن را کمرنگتر حس میکردم و پر تردید بودم.
حالا ولی هیچ ردی از آن تکاپو و شوق باقی نمانده و هیچ دلیلی برای رفتن پیدا نمیکنم؛
شوق یادگیری را با دورههای آنلاین رفع میکنم
تمایل به کشف آدمهای جدید را با دوستیهای مجازی از اطراف جهان
و به لطف تکنولوژی با عکسها و تور مجازی مکانهای مورد علاقهام را حس میکنم
برای هر دلیلی، جوابی دارم و خودم را قانع میکنم که در کامفورت زون همینجا بمانم، هرچقدر که سخت بگذرد.
من هر روز فکر و قلبم یک جای دنیا است؛
صبحها روزم را با گاردین شروع میکنم و به بیرمنگام فکر میکنم
موسیقیهای لهستانی گوش میکنم و هربار با لوکاس حرف میزنم، بیشتر دلتنگ ورشو میشوم
آنا از مدرسه محل کارش در بوداپست برایم مینویسد و شبیه دو همکار با شوق از شاگردهایمان صحبت میکنیم و من به رویای مجارستان فکر میکنم
راهول هربار با عکسهای بمبئی وسوسهام میکند
اما در نهایت هیچکدام شوق مهاجرت را در من زنده نمیکند
دیشب برای لوکاس نوشتم آدمها مهاجرت میکنند تا شرایطشان را بهتر کنند، تا امید تجربهی اتفاق خوشایندی و آدمهای بهتر را زنده نگه دارند. من اما حالا هیچ امیدی به دنیای آدمها ندارم و به جاری بودن خودم هم پس همین بهتر که جایی بمانم که هستم.
شاید بعدتری اگر برای از نو ریشه دواندن دلیلی پیدا کنم ولی جالا خیال میکنم آسمان همهجا همین رنگ است.