رویای کولی بودن با انیمه باخانمان شروع شد و بعدتر زاهارا استانکو و منیرو روانیپور پررنگترش کردند.
روزهای زیادی به تماشای تصاویر شهرهای محبوبم مشغول بودم، دربارهی آنها میخواندم و رویای بودن درآنجا را تصور میکردم. گاهی که دلتنگیام به اوج میرسید، ساعتهای پرواز به آنجا را چک میکردم و خیال بودن در آن هواپیما را میبافتم.
از جایی به بعد ولی فهمیدم این رویا چندان در دسترس و راحت نیست و سعی کردم با نشانهای، آن شهرها را به خانهام بیاورم تا دلتنگیام کمتر شود و البته که نشد.
دیروز با بوی سیر و میرزاقاسمی رشت بودم و بعدترش با صدای گالینا ویشنفسکایا و ولادیمر ویسوتسکی به مسکو پرت شدم، همان سرما را حس کردم و انگار بارها دیده باشمش، دلتنگ شدم.
امروز صبح تنبور خلیل عالینژاد من را تا صحنه برد و عکسهای تازه لوکاس همهجا را پر از بوی لهستان کرد و الان که این کلمات را مینویسم، با بوی ماسالا در جایی میان هندوستان هستم.
حالا هرروز صبح که بیدار میشوم، شوق بودن در جایی تازه و رویا بافتن دارم. هیچروزی و هیچشهری شبیه به روزهای قبل نیست و هربار چیزی متفاوت در انتظارم است.
این میان فقط یک چیز هرروز تکرار میشود و آن شونا است، هر روز صبح پررنگتر از روزهای قبل در کنارم است و تا شب حضورش قلبم را گرم میکند.
نوشته بودم منتظرش نیستم؟ دروغ گفتم.