رویا تنها راه ارتباطی من با آدم محو شده سالهای دور است. در خواب صحبت میکنیم، میخندیم، همدیگر را میبوسیم و گاهی تنها همدیگر را نگاه میکنیم و لبخند میزنیم.
بعد از هر رویای جدید گاهی دلتنگ آن آدم میشوم و با نشانهای پررنگش میکنم. گاهی ولی از نبود آن آدم خوشحال میشوم و سعی میکنم خیالش را رها کنم(هرچند این کار را خیلی خوب بلد نیستم).
دیشب بعد از مدتها خواب بامداد و بعید را دیدم. قطعه شهرزاد کورساکف در گوشم بود و تنها به هم نگاه میکردیم، بدون لبخند.
نگاه طولانی و شلوغی سوئیت شهرزاد تنها چیزی است که در ذهنم مانده است شاید چون بعید را بعد از این همه سال دوستی هنوز ندیدهام و نور چشمهای بامداد هم از یادم رفته است.
رویای دیشب حس خوبی داشت اما کلمهای برای توصیفش ندارم؛ دلتنگی کافی نیست و شیفتگی سنگین است. انگار یک واژه خاص برای آن رویا و لبخند بعدش کم است.
چند ساعت پیش اتفاقی این نقاشی حمید اندرز را کشف کردم و فکر میکنم بهترین چیزی است که حالم را توصیف میکند؛ سبزینگی و نور دارد و ظرافتی رویایی دارد در عین اینکه محو و دور از دسترس به نظر میرسد، خیلی خیلی دور.
درست شبیه ما که از هم دوریم و همین یادآوریهای کوچک و محو باعث لبخندمان میشود، دلتنگ میشویم و بعد همهچیز دوباره محو میشود.