امشب میان صحبت پرسید چرا زندگی را دوست داری و من بیمکث گفتم چون زندگی شبیه رودخانه جاری است و هیچ چیز همیشگی نیست.
من هزاربار از زندگی کردن خسته شدم و به مرگ فکر کردم و هربار بیشتر از قبل غر زدم، انگار که همیشه همهچیز خاکستری است و هیچچیزی درست نمیشود. فردایش یا نهایتا چند روز بعد ولی همهی آن غمها را فراموش کردم و دنبال دریچه نور تازهای گشتم.
تازه یاد گرفتم که زندگی روزهای زیادی پر از ملال و رنج است اما به این تمرین جاری بودن و فراموشیها احتیاج دارم تا دوام بیاورم و خشک نشوم.
همین یک چیز تمام این روزهای خاکستری چند هفته گذشته نجاتم داده و سرپا ماندم و مهمتر هر روزش را لبخند زدم. حالا اگر کسی بپرسد دستاورد بهار برای تو چه بود؟ با لبخند میگویم تمرین جاری بودن و همین برای همهی روزهای بعدی بس.