فانوس میخوانم و اتاقم بوی دریا و رطوبت اروپای شرقی گرفته.
بیوقفه به دریاچه قو گوش میکنم و روحم بیتاب است و دلم میخواهد در نقاشی حسین محجوبی غرق شوم.
این شوریدگی و دیوانگی را چطور باید تاب بیاورم و شبیه آدمهای معمولی رفتار کنم؟
چیزی درونم شکل گرفته که از کنترل من خارج است و آنقدر قوی است که میتواند همهچیز را خراب کند.
از آن میترسم و شیفتهاش هستم...